قسمت هایی از کتاب توحید

فصل اول

بسم الله الرحمن الرحیم

در نخستین خطبه نهج البلاغه حضرت امیر المومنین علی علیه السلام می فرماید: «اَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمالُ الْتَصْديقُ بِهِ تَوْحِيدِهِ الاِخْلاصُ لَهُ» {نهج البلاغه خطبه ۱}


با اندیشه شناسی فطری رو به کمال می رود

سر آغاز دین الهی و نخستین دعوت پیغمبران و اولین برنامه ی مکتب های الهی شناخت خداست. اولین حرکت فکری بشر باید درباره ی خدا باشد. از آن معرفت اجمالی رو به کمال برود و به معرفت تفصیلی راه یابد. معرفت خدا یعنی، بشناسد که این عالم را صانعی است، جهان پدیده است و هر پدیده را پدیدآورنده ایست، این حد از معرفت فطری است و هر بشری این معنی را در ذات خود می یابد. هیچ چیز بدون علت و سبب پیدا نمی شود. بچه هنگامی که به شعور می رسد، اگر از پشت سر چیزی جلوش بگذارند، پیش از آنکه دست به آن شی دراز کند، نگاه می کند ببیند آورنده اش کیست یا چیست؟ چیزی که نبوده وقتی اینجا پیدا می شود، حتما آورنده می خواهد، چون آوردن پدیده است.

عالم وجود را که می بیند، بحسب فطرتش می فهمد، پدیدآورنده دارد، چون «ساخته شده» پدیده است، پس آفریننده می خواهد. نگاهی به بدنش می کند، نظم و حکمت را در همه اجزا آن مشاهده می کند، یقیین می کند آفریننده ی دانا و توانایی آنرا پدید آورده است. این معرفت اجمالی را که فطری است با تدبر در آیات و تفکر در آثار باید رشد داد و آنرا زیاد کرد، تا به مرحله ی تصدیق برسد، به مرتبه یقین و اذعان قلبی برسد، به جایی که دیگر شکی برایش باقی نماند.

بدن همه ی ما از خاک است

در سوره ی مبارکه ی روم، در ضمن آیاتی که درباره ی افعال پروردگار ذکر می فرماید و نشانه های حکمت و قدرتش را تذکر می فرماید، نخست درباره ی بدن، این بزرگ آیه الهی، تذکر می فرماید: و از نشانه های خداوند این است، که شمار را از خاک آفرید، سپس شما بشر پراکنده گردید{سوره ی روم آیه ۲۰} (از آدم و حوا انسانهای بسیاری ایجاد فرمود و در اطراف زمین پراکند شدند.)

هر کس به قهقرا برگردد صد سال قبل چه بود، ذراتی که در عالم پراکنده بود، در خاک و هوا و آب بود، این ذرات بدست قدرت الهی در خوراکی ها جمع گردید، در گندم،برنج و همچنین علف صحراها که حیوانات می خورند جمع گردید، آنگاه از گوشت آنها و برنج و گندم، پدر و مادر خورد و چهار مرحله هضم را طی کرد، که در مرحله ی چهارم زوائد آن قسمتی دفع و قسمتی نیز در اوعیه منی قرار گرفت و در رحم.

پس همه در نخست خاک بودیم و دست قدرت آن را در بدن پدر و مادر جمع کرد و سپس در رحم مادر بدن را تکمیل کرد. خاک این مراتب را تا کنون طی کرده است، آیا خودش اینگونه مرتب و منظم انجام داد یا نیروی با شعور و ادراک فوق العاده ی چنین کرد؟ علم و قدرت بینهایتی دست تربیتش خاک را به این حد رساند؟
میلیون ها اجزاء لازم برای شنوایی و بینایی
آیا سزاوار نیست در بدن خودمان دقت کنیم، بدستور قرآن مجید رفتار کنیم، که به ما می فرماید « پس باید انسان بنگرد از چه چیز آفریده شده است از آب جهنده آفریده شد که از پشت و سینه ها بیرون می آید »
یک رگ و استخوان در این بدن بدون حکمت نیست، هر چه علم تشریح پیشرفت می کند، روشن تر می شود که چه حکمت ها و مصلحت ها در آفرینش اجرا بدن بکار رفته است، با این کشفیات حیرت آور اخیر- گویند در خلقت گوش سه میلیون اجزا سلول به کار رفته است، که اگر قسمتی از آن نباشد شنوایی کامل نیست- در آفرینش چشم هفت طبقه ساختمان شگفت انگیز با میلیون ها جز ساخته شده، تا دستگاه عکاسی و حس بینایی کامل گردد. هر یک از اعضا بدن چنین است، چیزی که هست تدبر و تفکر لازم است، در شبانه روز باید اقلا ساعتی را صرف تفکر و دقت در آیات الهی و عبرت گرفتن کرد، تا از معرفت اجمالی به معرفت تفصیلی و مقام تصدیق برسد.
« و کمال معرفته التصیدق به » برسد به جایی که دلش با پروردگارش نزدیک باشد، معترف و تسلیم خدا باشد، به مرتبه علم الیقین برسد، یکصدم هم احتمال خلاف ندهد، از شک گذشته، هیچ گونه وسوسه ، وَهم یا احتمال خلاف هم ندهد، از علم الیقین بالاتر رود برسد به عین الیقین و با زحمت کشیدن به حق الیقین برسد تا به جایی که معیت الهی نزدش از هر واضحی واضح تر و از هر روشنی روشن تر باشد.
 با این روشنی چرا انکار و شک

 
اینجا پرسشی است که زیاد به ذهن ها می آید. هر موجودی به یک یا چند دلیل ثابت می شود. وجود خدا با اینکه به عدد موجودات عالم به عدد ریگهای بیابان و قطرات باران به عدد موها و رگها و استخوانهای بدنها همه گواه وجود خدایند. به قول سعدی:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار                                                  هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
در و دیوار عالم هستی آنچه به چشم می خورد که قابل احصاء نیست، شماره ندارد. اگر دریاها مرکب و درخت ها قلم شود و جنبندگان نویسنده شوند، نمی توانند کلمات خدا و نشانه های حکمت قدرت خداوند را بشمارند، آنچه دیده می شود و نمی شود دلیل بر وجود خداست، پس چه طور است که خیلی ها خدا را باور ندارند؟ آنها هم که قبول دارند، معمولا همراه با شک و وسوسه اند. به مرحله یقین و تصدیق حقیقی نمی رسند.
 همراه هر موجودی بدون حلول و اتحاد

معیت یعنی همراه بودن خدا، که در قرآن مجید در این باره می فرماید « وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ » { سوره حدید آیه 4} هر جا هستی خدا با تو است. قیوم عالم هستی خداست، همه ما بخدا پایداریم و به خدا هستیم مگر می شود سایه باشد بدون صاحب سایه؟

در همین خطبه مبارک نهج البلاغه می فرماید : « مَعَ كُلِّ شَى ء لا بِمُقارَنَهٍ » {خطبه 1 نهج البلاغه} خدا با هر موجودی هست، اما نه به چسبیدگی و نزدیکی خارجی. اگر هستی هر موجودی جدا از هستی خدا فرض شود، اصلا هست نیست موجود هست، آن موجودی است، که خدا به او وجود داده است. خلاصه با هر چیزی هست اما نه اینکه قرین باشد. خدا و زید [زید یک اسم عربی است] ، این طور نیست که هر موجودی خودش باشد و خدایش ، در عرض هم باشند و در عین حال قطع نظر از وجودی که خدا به او داده است، هیچ است.

«
اَلمُمُکِنُ مِن شَأنِه اَن یَکُونَ لیسَ و مِن عِلِّتِهِ اَن یَکُونَ ایسَ »

هر موجودی از جهت خودش (بما هو هو ) هیچ است، ولی از حیث اینکه هستی خدا با او است، موجود می باشد.

در جمله ای که منصوب به مولا امیر المومنین (ع) است می فرماید: « هیچ چیزی را ندیدم مگر اینکه خدا را قبل از آن و پس از آن و با آن می بینم» (ما رایت شیئا الا رایت الله قبله بعده و معه) هر چه را دیدم خدا را با آن دیدم. آدمی باید به حدی برسد که خدابینی برایش عادی گردد، اقلا به مرتبه علم الیقین برسد، اگر به حق الیقین و عین الیقین دسترسی نداشت، بداند هر جا موجودی است ، وجودش از خداست، نه حلول و نه اتحاد که هر دو کفر و الحاد است، نه خدا در کسی و چیزی فرو رفته و نه اینکه هر موجودی مرکب از خودش و خدایش باشد، این دو ( حلول و اتحاد) غلط و کفر است، بلکه هستی هر موجودی از خداست، هیچ کس هیچ چیز از خودش ندارد.

ای هـــمـــه هـــســـتـــی ز تـــو پیــــدا شــــده                                 خــاک ضـــعـــیـــف از تــو تــوانــا شـــــده

توانا، دانا، بینا و شنوا شده است.

گفتیم همه ما مشتی خاک بیشتر نبودیم و اکنون موجودی هستیم که می فهمیم، می شنویم، می بینیم (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا ﴿سوره دهر آیه ۲﴾. این ظهورات از من است؟ یعنی از خاک است؟ از کجاست؟ از همان هستی است که این آثار ظهور پیدا می کند، غرض « وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ» لازم است انسانی دعوت انبیاء را بپذیرد، از همان اول تکلیفش در راه معرفت، تدبر و تفکر در آیات الهی کند، سر در هستی خودش و دیگران در آورد.
 حجاب بر چشم دل

پاسخش این است که پروردگار عالم با این همه آیات و کلمات و نشانه های بیشمار مع الوصف خفی است.

جای علم و تصدیق، دل است که آدمی می تواند ببیند چشم دل نه حس، چشم بصیرت نه بصر، این چشم جسم بین است، خدا خالق جسم است، منزه است از اینکه به چشم دیده شود. اما فهم است که می تواند او را باور کند و به او علاقه پیدا کند و بگرود، تا به جایی که خودش را فدای خدایش می کند، هستیش را تقدیم پروردگارش می کند، مثل این جوانان عزیزی که هم اکنون در جبهه های جنگ جانشان را فدای اسلام می کنند. حجاب عظیمی روی آینه ی دل را گرفته که مانع بزرگ دیدن آن است و آن حجاب نفس و خودیت است، تا آدمی خودش را می بیند، محال است خدا را ببیند. تا دنبال خواسته های نفسش است، محال است دنبال خدا باشد. تا خوشنودی خودش و جلوه ی خودش را خواهان است محال است خواهان رضای خدا باشد. تا مشتاق دنیا و ریاست و مقام و مال باشد مطلب به هر روشنی هم که باشد نمی بیند. کسی که در جنبه ی شهوات و جهات نفسانی شیفته است، واضحترین اموری که وجود خداست برایش خفی می گردد. کسی که بین او و قلبش حجاب است چگونه دلش درک می کند، همان طور که اگر جلو چشم پارچه ای با مانعی قرار گیرد چگونه آفتاب به این روشنی را نمی بیند، جاه طلبی و مقام پرستی و دنیا دوستی نیز همین است، خود خواهی و خدا خواهی با هم جمع نمی شود. در مثلی عامیانه می گویید : «به یک سنگ دو کلاغ را نمی شود زد و با یک تیر دو نشان را نمی توان زد»
خود خواهی تاریک ترین حجاب ها
 خود بین خدا بین نمی شود. این است که نمی گذارد آدمی خدا را ببیند ،ایمان بیاورد، یعنی گروش، نه اینکه به زبان بگوید «لا اله الا الله» بلکه دلش خدا را باور داشته باشد و به دور او بتند، رضای او را بجوید، آن ایمان جایش دل است نه زبان «الهی قلبی محجوب» تا وقتی دارای حجاب است، همان حجابی که خودش درست کرده و آنرا روز به روز محکم تر کرده است، حجاب هایی که به دست خودش آنرا زیاد کرده است، هر کاری که از روی خود خواهی و خود بینی باشد، مزاحم معرفت است بلکه موجب دوری و خدای نکرده انکار است. کار بشر جاهل به جایی می رسد که می گوید من هستم اما خدا ...؟ این نتیجه حجاب دل است. من و منیت اگر قوی شود همه چیز خودش را فراموش می کند؛ اول خاک و سپس نطفه و بعد ضعیف بودنش را فراموش می کند؛ همان طوریکه پیری و فرتوتی و بیماری و تهیدستی و سپس مرگ را نیز از یاد می برد.
حضرت صادق (ع) می فرماید هیچ حجابی تاریک تر و وحشتناک تر میان بنده و پروردگارش مانند حجاب نفس و هوی نیست{مصباح الشریه-باب الجهاد و الریاضه} همه اش خود پرستی است کی خدا پرستی پیدا می شود.
روزه و شب زنده داری چاره حجاب های دل
حالا چکار باید کرد که این حجاب را بر طرف کرد، حجابی که محال است با بودن آن ایمان و محبت و علم پیدا شود. بر طرف کردنش به دست خود آدمی است و راهش را نیز _در همان حدیث شریف- حضرت صادق (ع) بیان فرموده است:
اسلحه برای اینکه این حجاب را ریشه کن کند و این سد را بشکند چیزی مانند گرسنگی و تشنگی در روز یعنی روزه گرفتن در روزها و بیداری به عبادت در شبها و نیاز به پروردگار عالم نیست.
روزه تاثیر فوق العاده ای در خاضع کردن نفس و برداشتن خاسته هایش دارد و مخصوصا هنگام عصر بهتر این خاصیت پیدا می شود به قسمی که بعضی ممکن است آنرا نیز درک نمایند و در خطبه شعبانیه پیغمبر اکرم (ص) دارد که شیطان در غل هستند (و الشیاطین مغلوله)  شاید اشاره به همین معنی باشد هر جا که مردمان روزه می گیرند جنایات و گناهان کم می شود.
سحر خیزی در شکستن سد جهل نفس و حجاب آن اثر دارد « و المستغفرین بالاسحار- و بالاسحارهم یستغفرون» { سوره 3 آیه 17- سوره 51 آیه 18}  خداوند این راه را در قرآن به مومنین معرفی فرموده است سحر خیزی و به در خانه خدا رفتن در ثلث شب که همه مست خواب خوش باشند آنان که مورد نظر لطف خدایند دست نیاز به درگاه بی نیاز دراز می کنند.
در خطبه همام نهج البلاغه نیز درباره ی پرهیزگاران می فرماید: که شب هنگام به کارهای روز گذشته شان رسیدگی می کنند، اگر خلافی مشاهد کردند از تقصیرات شان به درگاه خدا می نالند. هر شب حساب روزشان را تصفیه می کنند، نمی گذارند انباشته گردد بلکه جبران می کنند.

فصل دو

حرکات کمی و کیفی نشانه محرک دانا
اول الدین معرفته و کمال معرفته التصدیق به

معرفت پروردگار امری است فطری- دلالت اثر بر موثر، دلالت مصنوع بر صانع، دلالت معلول بر علت، نزد عقل امری بدیهی است. هر متحرکی را که دید متوجه محرک آن می گردد. حرکات کرات بیشمار را که می بیند در مدار معین بدون تخطی از آن مداری که برایش معین شده است، نظم این کرات گواه بر محرک صاحب اراده و علم و قدرت بی پایان است. همچنین حرکات کیفی و کمی و عینی که در موجودات مشاهده می شود. برای نمونه انگور از اول که دانه اش غوره و نارس بود، نخست خیلی کوچک اما به تدریج حرکات کمی و کیفی آن شروع می شود، حرکت کمی اش: آن ذره ای که از اول بود به تدریج بزرگ و درشت می شود تا به اندازه بند انگشت یا بیشتر می گردد، اما حرکت کیفی اش: اولش در نهایت ترشی است اما به تدریج ترشیش کم می شود و به شیرینی اش افزوده می گردد و همچنین از حیث رنگ می بیند متغیر می گردد تا از سبزی به زردی می گراید.
این حرکات کمی و کیفی که در همه موجودات کم و بیش موجود است آیا دلالت نمی کند بر اینکه این حرکت را محرکی است؟ غرض مساله دلالت حرکت بر محرک و اثر بر موثر و مصنوع بر صانع است.

نقش صورت و توجه به چشم

اگر در ورقه ای خط خوبی نوشته شده باشد فورا متوجه نویسنده ان خط می شود که چقدر هنرمند بوده منظم نوشته دانا و توانا بوده دلالت خط بر کمال کاتب امریست فطری که فورا شخص متوجه می شود. یا مثلا نقاش صورتی را که نقش می کند بدست هر کس بدهند فورا به قدرت و دانایی نقاش پی می برد. دلالت این نقش بر نقاش بالاتر است یا نقش صورت هر یک از ما؟ در وجب صورت آدمی نقشی که شده است مورد توجه قرار دهید چشم شکلی که خدا برایش قرار داده و به اصطلاح بادامی است اگر مربع شکل بود چقدر نا زیبا بود ؟ یا اگر مسدس یا شکل دیگری بود چقدر زشت بود؟
دیگر آنکه بادامی شکل بودن چشم این خاصیت را دارد که گرد و خاک و کثافت هایی که به چشم می رسد با رطوبتی که از داخل چشم ترشح می شود از گوشه چشم خارج می شد اگر غیر از این شکل بود این خاصیت هم از آن به این ترتیب حاصل نمی شد و پس مصور چشم چقدر دانا و تواناست

ابرو و مژه و پلک چشم حیرت آور است

ابرو را مورد نظر قرار می دهیم، اولا جای ابرو بالای چشم علاوه زیبایی که برای صورت است، آنرا قوسی قرار داد تا عرق هایی که از پیشانی سرازیر می شود، به چشم که عضو فوق العاده حساسی است نریزد و از گوشه های ابرو ریخته گردد. به علاوه سایبانی برای چشم است، با آن رنگ سیاهی که دارد نور آفتاب را برای چشم تنظیم می کند، که خاصیت بهتری داشته باشد.
 مژه ها و پلک های چشم نیز حیرت آور است ، مژه ها را یک در میان قرار داده [ است]، یعنی وقتی چشم بسته می شود این طور نیست که هر کدام روی دیگری واقع شده و در نتیجه لابلای مژه ها باز بماند. اگر چنین بود نقض غرض بود یعنی گرد و خاک از لابلای مژه ها به چشم وارد می گردد. بلکه یک در میان قرار گرفته و کاملا با هم جفت شده منافذ را می بندد و هیچ راهی برای ورود گرد و غبار نیست.
مژه های سیاه و ابرو خاصیت و حکمت دیگری دارد که تنظیم نور برای دیدن چشم است. اگر چنانچه چیز تاریکی برابر نور نباشد نور پخش می شود ، تجربه کرده اید وقتی چیزی دور را می خواهید نگاه کنید دست برابر چشم می گیرید که نور پخش نشود، مستقیم به آنچه می خواهید برسد. موی مژه و ابرو سیاه رنگ است و خاصیت تنظیم نور را دارد.
اگر یک دانه از این مژه ها در چشم برود یا مثلا از جهت داخل پلک ها روئیده شود ، چه بلایی برای آدمی بود بعضی اوقات برخی از افراد مبتلا می شوند تا اسباب عبرت همگان گردد.
چشم دارای چهار حرکت است رو به بالا ، رو به پایین و سمت راست و چپ- بدون اینکه نیازی به حرکت دادن سر باشد به مجرد اراده به طرف راست و چپ ، بالا و پایین حرکت می کند. پیش پای خود را به طور معمولی که راه می روید می بینید، نیازی ندارد که سر را پایین خم کنید. این حرکات چهار گانه چشم نتیجه چهار عصب است که اگر یکی از آنها از بین برود آن حرکت دیگر برای چشم ممکن نیست.

در لبها و دهان و دندان اندیشه کن

لبها را ملاحظه کنید، چه ظرافتی در آفرینش آن به کار رفته است. چگونه روی هم بسته می شود، خوراکی ها را که شخص می خورد، لبها مانع بیرون ریختن آن به خارج می شود. محل خارج شدن حروف و کلمات از دهان می باشد، به واسطه این لب بسیاری از حروف آشکار می شود.
به داخل دهان نظری بیفکنید، دندان های پیشین برای پاره کردن خوردنی ها ساخته شده و دندان های آسیا برای خورد کردن آنها، لذا هر کدام به شکل مناسب آن آفریده شده است.
این یک وجب در یک وجب صورت را باید دقت کرد، که چگونه نقاش پدیدآورنده ی آن دارای قدرت و علم بی نهایت است.
نخستین طلوع انسانیت در آدمی تفکر است. جدا کننده انسان از حیوان معرفت است که نتیجه فکر می باشد چه خوب سروده:
ای برادر تو همه اندیشه ای               مابقی خود استخوان و ریشه ای
گوشت و پوست و استخوان و رگ و عصب که مشترک میان انسان و حیوان است. چیزی که منحصر به انسان است علم و معرفت است، تفکر است که از علم اجمالی به معرفت تفصیلی می رسد- زحمت دارد تا به معرفت برسد. اگر استدلال ها هم به علم نرسد کم فایده، بلکه برخی اوقات با یک شبهه ای ممکن است از کار بیفتد لذا گفته اند :
پای استدلالیان چوبین بود                  پای چوبین سخت بی تمکین بود

بدون علم، با شبهه از پا در می آید

البته منکران خدا اصلا دلیل ندارند و تنها القاء شک می کنند. مثلا می گویند حرکات کواکب نتیجه نیروی جاذبه است، آنکس که به نور علم نرسیده ممکن است همین جا درماند دیگر درنیابد که بسیار خوب جاذبه را چه کسی قرار داد؟ جاذبه پدیده است و حتما پدید آورنده می خواهد. کی آنرا بر مدار منظم نمود؟
یا شبهه های دیگر – انسان در نخست میمون بوده و بعد با تکامل و انتخاب طبیعت به صورت انسان در آمد – اصلا برای این مطلب اقامه برهان نشده و مجرد احتمال و ایجاد شک است، آنکس که به نور علم نرسیده همین جا متوقف می شود- شاید راست می گوید- در حالی که اصلا این حرف قابل قبول نیست. اولا اگر میمون کامل شده پس باید نسل میمون روی زمین نباشد یک میمون به کمال رسید و دیگر میمون ها چه؟ دیگر آنکه انتخاب طبیعت این کلمه غلط است زیرا انتخاب فعل اختیاری است، از روی شعور باید باشد، در حالی که طبیعت شعور ندارد.
در انیس الاعلام می نویسد : بعضی از مادی ها علت اختلاف رنگ پوست پلنگ را چنین می پندارند، که چون حیوانی است جنگلی و زیر درخت ها می آرامد ، از لابلای برگها نور به پوستش می تابد، لذا رنگش خال خالی شده است. باید به آنها گفت پس پلنگی که از مادر زاده می شود و هنوز به اندازه کافی زیر برگ های جنگلی نیارمیده، چرا پوستش خال خالی و سفید و سیاه است؟ تنها حرفی می زنند و شبهه ای ایجاد می نمایند.
اگر به علم استدلالی اکتفا شود و زحمت نکشد به علم حقیقی برسد، کی ایمان پیدا می کند؟ کی به سکون می رسد؟ «هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ»{سوره 48 آیه 4} بلکه به علم هم که رسید، باید مرتب در کار باشد، نور عملش زیادتر گردد، اول علم الیقین و بعد با زحمت به مرتبه عین الیقین تا به جایی برسد که اگر همه مردمان روی زمین بر خلاف عقیده او باشند تزلزلی در عقیده اش راه نیابد.
خدای را به چشم قلب ببیند از شک و تردید و اعتقاد تقلیدی خلاص شده است لذا این همه سفارش شده که طلب علم و معرفت کنید هر چند راه دراز بپیمایید«اُطلُبُوا العِلمَ وَ لَو بِالسینِ» {مصباح الشریعه و بحار ج1 ص177 حدیث 55}  دانش را بجویید هر چند در چین باشد که دورترین نقاط شناخته شده در آن روز بوده است.
خداوند همه ما را موفق به تحصیل نور علم و معرفت بگرداند.


 
فصل 3


اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا ﴿سوره طلاق آیه12﴾

آفرینش برای دانستن قدرت خدا

در این آیه شریفه غرض از آفرینش آسمانها و زمین و موجودات میان آنها را بیان می فرماید. خداوند هفت آسمان را آفرید و از زمین مثل آنها را. تقدیر را میان آنها فرستاد تا اینکه بدانید که خداوند بر هر چیزی توانا و به هر چیزی آگاه است.
هدف آن است که بشر به علم برسد، یقین پیدا کند به قدرت بی پایان خداوند و علم نا متناهی پروردگار. بنابراین هدف از خلقت انسان و همه اشیا رسیدن به علم است، معرفت اجمالی فطری کافی نیست؛ باید به کمال برسد که امیر المومنین (ع) فرمود: و کمال معرفته التصدیق به. باید از معرفت اجمالی به یقین برسد، تصدیق کند.
اثر یقین آن است که به واسطه تشکیک تزلزلی در اعتقادش پیدا نشود؛ به قدری روشنایی در دلش پیدا شده که به برکت آن نور، حالت بهجت و سرور و طلب وصول در او پیدا شود. آن نور اگر در دلی روشن شد، آثاری دارد که در روایتی در اصول کافی برخی از آن آثار را ذکر فرموده است (اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر باب الصفه الایمان ص50 حدیث1) ؛ از جمله آثارش علم به حقایق و واقعیات امور است؛ کوچک دانستن عالم ماده و بزرگ دانستن عالم بقاء است.

میزان حق برای خود خواه، خود است

البته نابرده رنج گنج میسر نمی شود، باید زحمت کشید تا به علم رسید، مرکز یقین قلب است، باید در قلب را باز کند تا نور علم در آن پیدا شود، آن قلبی که مسدود است باید سدش را شکست، صریحا باید گفت تنها سدی که نمی گذارد آدمی به علم و یقین و شهود برسد، خدا شناس بشود، به کمالات انسانیت برسد « منیت » است، خود خواهی است. تا آدمی خودش را می بیند و می خواهد پیشرفت نفسش را می خواهد پیشرفت در مال و جاه و مقام، محال است خدا را ببیند، حق را بخواهد، خودش را میزان حق قرار می دهد، هر کاری مطابق میلش باشد حق است؛ هر چیزی خلاف نفسش باشد آنرا باطل می داند.
بدترین کارها را مرتکب می شود در حالی که آنرا درست می پندارد(سوره 18 آیه 104) . این حجاب اعظم است که در دعا های اهل بیت (ع) رسیده. در دعای ابوحمزه ثمالی، حضرت سجاد (ع) ناله می کند که ای خدا تو از آفریده ات پنهان نیستی؛ اما آمال و آرزو های جز تو، بر ایشان حجاب گردیده است. حضرت ابی عبد الله الحسین(ع) در دعای عرفه عرض می کند: کور باد چشمی که تو را نبیند، خدا محجوب نیست، آشکار است ولی چه می شود کرد تا «من» است شخص در حجاب است.
اهل معرفت می گویند:
خطوتینی بود این ره تا وصال                                                                                       مانده ام در ره زسستی چند سال
بزرگی می فرمود: یک گام بیش نمی خواهد و آن گام روی خود است، تا خودت را از بین بردی و از خود گذشتی به حق پیوستی، تا خودت را ندیدی حجاب برداشته می شود، باید سعی شود حجاب اگر کم نمی شود اقلا زیاد نشود.

خودی در جوانها کمتر و به اصلاح نزدیک تند

معمولا جوان ها که با فطرت نزدیک ترند، حجاب شان نیز کمتر است لذا تا آنها را متذکر می کنند و به یاد خدا وا میدارند، زودتر متاثر می شوند چون هنوز آن «من» قوی نشده، قوت به آن کمتر رسیده؛ می شود او را متوجه کرد. جوان هایی که الان با شوق به جبهه می روند حتی با گریه تقاضای اعزام به جبهه می کنند به واسطه همین نبودن یا کم بودن حجاب است که همه چیزش را فدای خدا می کند.
اما وقتی در آمال و آرزو ها فرو رفت خواهش های نفس را دنبال کرد روز بروز منیتش شدیدتر می شود تا به جدی می رسد که می گوید من هستم ولی خدا نیست؛ خودش را موجود مستقل می پندارد. این کجا و حقیقت امر کجا که عبدی است که هیچ گونه اختیار سود و زیان و مرگ و زندگی را از خودش نداند(فرقان آیه 3) یعنی همان واقع مطلب را درک کردن که همه موجودات چنین اند.
اگر آدمی دلسوز خودش هست باید نگذارد این حجاب در او قوی شود.
حذر از پیروی نفس که در راه خدا
مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست
غول بیابانی همان نفس است، وای اگر کسی آنرا پیروی کرد، هر لحظه تبعیت نفس حجاب را قوی تر می کند، یقین به حقایق که کمال انسانیت است با هوی پرستی جمع نمی شود یا خدا پرستی یا خود پرستی(أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ){سوره جاثیه آیه 23}.کسی که هر چه نفسش می گوید اطاعت می کند کجا می تواند با خدا راه پیدا کند، هر چند درس خوانده هم باشد تا دل آگاه نشود این استدلال ها هم کم نفع است.

با ریاضت و مناجات ، حجاب را کم کنید

در اواخر نهج البلاغه است که می فرماید : من ریاضت میدهم نفس خودم را آنرا مهار میکنم جلوش را می گیرم آنوقت ما توقع داریم بدون مهار کردن نفس به درجات عالی از معارف برسیم.
پس حجاب اعظم نفس خود آدمی است کاری باید کرد که آنرا برطرف نمود. تحصیل علم الیقین به خواندن نیست بلکه برداشتن حجاب است منیت و خودیت است تا این من شکسته نشود نمی شود، شکستن آن هم با این که اطاعتش نکنند.
برای کم شدن حجاب ، مناجات نافع است؛ راز و نیاز با خداوند، مخصوصا این مناجات شعبانیه و غیر آن. از دست خودت به خدایت شکایت کن « وَ اَغوثاهُ بِکَ یا اللهُ مِن هَویً قَد غَلَبَنی»{حاشیه مفاتیح صفحه 582} خدایا این نفس من، مرا هلاک کرده است. « وَ مِن عَدُوٍّ قَدِ استَکلَبَ عَلَیَّ» مثل سگ به من حمله ور است؛ شیطان و نفس، مرا راحت نمی گذارد – اگر کسی راستی «اِیّاکَ نَستَعینُ» شد، از خدا مدد خواست، خدا هم حتما او را یاری می فرماید.
در دعای سجده آخر دعای صباح، «اِلهی قَلبی مَحجُوبٌ ونَفسی مَعیُوبٌ و عَقلی مَغلُوبٌ»{مفاتیح الجنان ص 62}. خدایا دلم محجوب است و نفسم عیب دار است؛ به جای آنکه به عیب این و آن بپردازد، عیب خودش را از نظر دور ندارد.
در حالات مقدس اردبیلی یا بزرگ دیگری است، که چهل سال پایش را دراز نکرد؛ هنگام احتضار عرض کرد: پروردگارا من سعی کردم در محضر تو پایم را دراز نکنم ولی هم اکنون دَستور خودت است.
خدایا تو ما را یاری فرما که با نفس خودمان جهاد کنیم، امر و نهی نفس را دنبال ننماییم ، رضای تو را بجوییم نه چیزی که نفسمان خوشش بیاید.
خدایا چنان کن سرانجام کار
 تو خشنود باشی و ما رستگار

ای یکدله صد دله، دل یکدله کن

به تعبیر مولا امیر المومنین (ع) در نهج البلاغه که دوست داشتنی ترین بندگان خدا را معرفی می فرماید از آن جمله «تَخَلّی مِنَ الهُمُومِ اِلاّ هَمًّا واحداَ انَفَرَد بِهِ»{ نهج البلاغه ص 118 خطبه 87} از همه آرزوها تهی شده جز یک آرزو- در این غصه است که خدا را بشناسد؛ تا نفس است آرزوهای متعدد دارد. قربان کسی که این سعادت نصیبش شده باشد که تنها آرزوی خدا داشته باشد.


فصل 4
اول الدین معرفته و کمال معرفته التصدیق به- از جزئی به کلی رسیدن ویژه انسان است.

عرض شد در نخستین خطبه نهج البلاغه امیرالمومنین می فرماید _سر آغاز دین الهی_ اولین دعوت پیغمبران و نخستین برنامه ی فرستادگان الهی ، شناسایی خداوند عالم است، مردمان خدایشان را بشناسند. – اولین طلیعه خاصیت انسانیت، اولین ظهور، قوه عقلیه انسانیت که پیش از ظهور آن با حیوانات مشترک است- حیوان ادراکش منحصر به محسوسات است. انسان نیز با حیوان در این جهت مشترک است، مگر وقتی ادراک کلیات پیدا کند که استدلال از اثر به موثر بردن است. اگر انسان این معرفت استدلالی عقلی را که از بدیهیات است ادراک نکند، در همان حد حیوانیت باقی می ماند و ادراکش منحصر به محسوسات، شنیدنی ها و دیدنی ها و غیره است وقتی از حیوان فاصله می گیرد که قوه ی عقلش به کار افتد، از جزئیات پی به کلیات ببرد- از اهم آنها و واجب ترین آنها- از ممکن و حادث پی به واجب و محدث بردن- از اثر پی به موثر بردن.

از اثر پی به موثر بردن سواد نمی خواهد

البته موضوعی است فطری که صرف التفات برایش کافیست، درس خواندن لازم ندارد ، سواد نمی خواهد ، زحمتی ندارد، توجه به شی از جهت اینکه اثر است فورا متوجه می شود که آنرا موثری است. این پدیده را پدید آورنده ایست؛ این ممکن حتما به واجب می رسد، یعنی چیزی که هستی جز ذاتش نیست ممکن است نباشد، پس اگر بود، شد واسطه ای می خواهد که او بودش کرده باشد.
در قرآن مجید این رشته را در چند آیه تذکر فرموده است؛ نخست درباره آفرینش انسان از خاک تذکر می فرماید که قبلا عرض شد.

قرآن به آفرینش انسان مکرر تذکر می دهد

این جریان و مراحلی که ان خاک طی کرده است و به نطفه رسیده و آنوقت حرکت کمی و کیفی و پیدایش دستگاه عظیم بدن، اجزا مختلف از کلیه و کبد و قلب و روده ها و غیره همچنین حواس ظاهری از چشم و گوش و غیره، که اگر جزئی از اجزاء هر کدام نباشد بدن نسبت به آن ناقص است.
مثلا 248  قطعه استخوان است که با نبودن یکی بدن ناقص است شما دقت کنید که چگونه شما زا از خاک آفریدیم. این حدوث یعنی پیدایش شما نشانه چه قدرت بینهایتی است، چه نقاشی است که اینگونه نقش کرده است.
باید نقاشی روی جسم جامد و فضایی روشن و در سطح باشد در حالی که دست قدرت بروی قطره ی آب مایع که نطفه باشد و در باریکی های سه گانه رحم و مشیمه و شکم و دیگر آنکه صورت بندی در باطن نطفه است نه در سطح آن، لذا شرایط سه گانه نقاشی را فاقد است.
شکل بندی اجزاء جوف بدن نیز عجیب است، شکل قلب صنوبری که حکمت ها دارد یا صورت بندی کبد و ریه هر کدام مناسب خودش، چنانکه نقش ظاهری دلالت بر قدرت نقاش می کند این نقش بندی الهی نسبت به بدن انسان چقدر دلالت دارد؟! 
نر و ماده و دوستی همسر از آیات خدا

در آیه بعد در سوره روم می فرماید: از نشانه های خداوند این است که آفرید از خود شما همسرتان را.
در موضوع نر و ماده و زن و مردی دقت کنید، کیفیت خلقت آنان و اختلافی که دارند آنچه خدا قرار داده از وضع رحم و شرایط قرار گرفتن بچه در آن و تربیتش و چگونگی وضع حمل.
زن برای مرد اسباب سکون است، اضطراباتی که برای مرد پیش می آید وقتی به همسرش می رسد آرام می گیرد{ سوره 30 آیه 21}. پیش از ازدواج ممکن است اصلا یکدیگر را نیز ندیده باشند اما چه الفتی که خداوند میان آنان قرار میدهد که هر دو غم خوار یکدیگر می شوند؛ این از آیات عظیم خداوند است.

خواب و آثار شگفت آن

در آیه دیگر از نشانه های خودش خواب بشر را ذکر می فرماید{سوره 30 آیه 23} آیه خداست مکرر شده است. آدمی خیال دارد نخوابد ولی خواب برو او چیره می شود حکمتش نیز معلوم است بدن باید مقداری استراحت داشته باشد و گرنه قوا تحلیل می رود باید در شبانه روز مقداری آسایش کند ضمنا باید اختیاری هم نباشد زیرا ممکن است به واسطه حرص یا علت دیگر نخوابد و بدن به تدریج از بین بورد خواب رفتن آیه خدا و بیدار شدنش نیز همچنین و عجایبی که در رویا و به اصطلاح خواب دیدن هست که رشته ای از عوالم نفس و ارتباط با ملکوت است امور آتیه را در خواب می بیند و بعد همان طور واقع می شود.

کرات و ابر ها مسخر اراده اویند

نگاهی به بالا کنید کرات غیر تناهی که همه در حرکت منظم و مدار معین با این ثقلی که هر کدام دارند چگونه همه را در مسیر معین به حرکت در آورده است- اگر کوچک ترین انحرافی از مسیر شان پیدا کنند احتمال برخورد با هم و از بین رفتن آنها است.
از نشانه های خداوند را ابر دانسته است «ابری که میان آسمان و زمین مسخر است» می بینید چه ابر های کوه پیکری که رد میشود و یک قطره از آن نمی بارد اما در چند فرسخ دیگر رگبار می بارد مسخر است یعنی در تحت اراده و اختیار دیگری است مدبر دارد و محرک دارد
در ضمن آیات آخر سوره آل عمران درباره آفرینش آسمانها و زمین و اختلاف شب و روز که نشانه هایی برای صاحبان خرد است{سوره آل عمران آیه 90}، روایتی رسیده که وای بر کسی که این آیه را تنها بخواند و در آن اندیشه ننماید{تفسیر مجمع البیان طبرسی ج1 ص554} و نه اینکه تنها بخواند بلکه تدبر لازم است.

به نظر آیات خدا بودن باید نگریست

اندیشه یک ساعت از عبادت یک ساله برتر است- برای استدلال نسبت به مبدا تنها تدبر و توجه کافیست اثر را ببیند، به نظر اثر خدا بودن به آن بنگرد و گرنه نظر ظاهری که معمولی همه است، همه حیوانات هم می بینند آنچه ما می بینیم، دیدن انسانی یعنی با توجه به جهت آیت بودن اشیا، نبوده و بود شده پس پدید آورنده می خواهد، آنوقت پدیده را مملو از حکمت ها و قدرت ها می بیند، از آن پی می برد که پدید آورنده اش هم در بی نهایت از علم و قدرت است، این معانی را باید توجه کند؛ چنین نظری لازم است به جهت آیتیت و نشانه خدا بودن.
در قرآن مجید مکرر از نشانه های قدرت ذکر شده تا مسلمانان این آیات را بخوانند و دقت کنند، نه به خواندن اکتفا نمایند، هر چند خواندنش هم خوب است، ولی عمده نتیجه برای تدبر است.
در روایتی حضرت رضا (ع) می فرماید من سه روزی یک ختم قرآن می خوانم و کمتر از آن هم می توانم( مثلا یک روزه نیز می شود یک ختم قرآن بخوانم ) ولی می خواهم با تدبر بخوانم.{وسایل الشیعه ج5 ص863 حدیث 6}

ساعتی اندیشه در عظمت آفرینش

بسیار ضروری است که انسان تمام وقت عزیز خود را صرف امور جزئی زندگی مادی و رسیدن به خواسته های حیوانی و شهوانی خود نکند و بدین وسیله خود را خوار و زبون ننماید و از مقام شریف انسانیت ساقط نسازد، بلکه اقلا مقداری از وقت خود را صرف اندیشه در امور کلی نماید و بدین وسیله خود را بزرگ و دارای سعه وجودی سازد، شاید به مقام انسانیت برسد؛ مثلا ساعتی را صرف اندیشه در عظمت جهان هستی نماید، تا حدی عظمت خدای آفرین را بشناسد.
نظری به آفتاب نماید که یک میلیون و سیصد هزار برابر کره زمین است و فاصله اش از زمین نود میلیون میل و دارای 9 سیاره است، که یکی از آنها زمین ما است و هر سیاره ی یک یا چند ماه به حساب ما دور آفتاب در حرکت است، در حالی که این منظومه شمسی جزئی است از کهَکَشَانی که در آن بیش از یکصد هزار میلیون سیاره است، که بعضی از آنها چند میلیون از آفتاب بزرگتر است و گفته اند قطر این کهکشان دویست و بیست هزار سال نوری است و جز این کهکشان میلیون ها کهکشان است که فاصله نزدیکترین آنها به ما هشتصد و پنجاه هزار سال نوری است( منظور از سال نوری سال دوازده ماه و هر ماه سی روز و هر روز بیست و چهار ساعت و هر ساعت شصت دقیقه و هر دقیقه شصت ثانیه است و نور در هر ثانیه ای سیصد هزار کیلومتر حرکت می کند پس
12*30*24*60*60*300000=9331200000000
کیلو متر یک سال نوری می باشد.
و نیز گفته اند دورترین سیارات چهار میلیارد سال نوری از ما دور است و طنطاوی مصری در تفَسَیَر سوره نجم گوید عدد ستارگان در این جو بینهایت حدود 2بعلاوه 26 صفر حدس زده است: یا من فی اسماء عظمته
  
آیا حرکت کواکب بدون هدف است ؟

در حرکت دائمی این سیارات باید اندیشه کرد که حتما دارای هدف و غایتی است. گوسفند که از ضعیف ترین موجودات زمین است هنگامی که به دنبال آب و علف حرکت می کند هدف دارد و حرکتش بدون غایت نیست. آیا کره زمین با این سرعت حرکت شبانه روزی به دور خود که هر ثانیه ای چهار فرسخ حرکت می کند و به دور آفتاب که هر دقیقه ای چهار فرسخ طی می کند، آیا بدون غایت است؟ یکی از هدف هایش پیدایش روز و شب و چهار فصل است.
حرکت بسیار دقیق و منظمی که سایر کرات همچون زمین دارند اخیرا خوب واضح شده که دانشمندان امر فضائی حرکت کره مورد نظر را حساب می کنند آنگاه موشکی که می خواهند به سمت  آن رها سازند مدت حرکت این موشک را نیز حساب می کنند آنگاه آنرا رها می سازند ، مثلا ستاره زهره را اندازه گیری می کنند موشکی هم که اکنون می سازند چه سرعتی دارد؟ فرض کنید چهار ماه دیگر با این سرعت به ستاره زهره می رسد هم اکنون موشک را به جای چهار ماه دیگر ستاره زهره رها می سازند چقدر حرکت منظم و مرتبی است که با خاطر جمعی به محلی که چهار ماه دیگ به آن می رسد موشک را رها میسازند.

انسان موجودی فوق ماده

ضمنا مقصود از عرایض آن است که به رشته هایی از تفکر متوجه شویم و از آثار این اندیشه ها بهرهمند گردیم و بداینم که انسان موجودی مادی نیست، موجودی مادی محال است به موجودات دیگر حتی مادی احاطه پیدا نماید و از حقیقیت و اوضاع آنها با خبر شود، پس انسان که به جهان هستی با این وسعت احاطه پیدا می کند به قسمی که عرض شد چگونه محاسبه می کند و موشک به کرات دیگر  می فرستد، باید اندیشه اش را از مخلوقات به خالق آنها و از موجودات به وجود دهنده ی آنها برساند نه اینکه در جهت مادی آنها بماند.
خلاصه انسان باید حقیقت خود را بشناسد که موجودی است روحانی و غیر مادی که فنا پذیر است برای مقصد بسیار عالی آفریده شده و به این عالم آمده است. و آنچه شیخ بهائی در معرفی حقیقیت و مقام انسان بیان فرموده است آشنا شود:
ای مرکز دایره امکان                                                           ای زبده ی عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتی                                                         خورشید مظاهر لاهوتی
صد ملک ز بهر تو چشم براه                                               تو یوسف مصر و برآی از چاه
تا والی مصر وجود شوی                                                    سلطان سریر شهود شوی

تمایز افراد و نظام اجتماعی

و اختلاف السنتکم  {سوره روم آیه 22} اختلاف لهجه ها از نشانه های عظیم خداوند است. می بینید 4/5 میلیارد بشر روی زمین از حیث آفرینش یکی نیستند، یعنی دو نفری که هیچ گونه امتیازی با هم نداشته باشند نداریم. حکمتش هم حفظ نظام اجتماعی بشر است و گرنه فساد لازم می آید اگر زید، عمرو را کشت ، وقتی بخواهند قاتل را دستگیر کنند هم شکل او را دستگیر می کنند و عقوبت می نمایند یا از جهات دیگر مثلا بدهکاری و زناشوئی و غیره.
از جمله وجوه امتیاز میان بشر ها اختلاف لهجه ها است. می بینید همه دارای صورت و دارای چشم ها و ابرو ها و غیره است اما هر فردی امتیاز خاصی دارد از آن جمله حنجره ها و لهجه ها هم یکی نیست. با اینکه حنجره که از آن صدا بیرون می آید تقریبا به یک اندازه در همه بشر ها موجود است؛ مع الوصف از لهجه خود شخص تمیز داده می شود. در تلفن صدای طرف را که می شنود متوجه می شوید کیست بدون اینکه خودش را معرفی بنماید.

قدرت نمایی در خطوط بند انگشتها

در سوره قیامت می فرماید: آری ما تواناییم بر اینکه سر انگشتانش را بسازیم.{سوره قیامه آیه 4}
حتی خطوط بند های انگشت هم مختلف است؛ با اینکه اندازه انگشت های افراد تقریبا یکی است اما خطوط آن یکنواخت نیست، بلکه خطوط انگشت دو نفر مثل هم نیست. لذا انگشت نگاری در میان بشر رایج است و امری بین المللی است چون از امضا و مهر اسم مهمتر است. در امضا و مهر اسم جعل ممکن است اما ضرب انگشت دیگر قابل تقلب و جعل نیست یعنی از امضا و مهر محکم تر است.
حقیقت انسان همان علم و ادراکاتش هست که باقی می ماند و گرنه بدن که خاک می شود آنچه در ذاتش واقع می شود  و می ماند عقل و ادراکش هست که انسانیتش به آن می باشد، لذا باید سعی کرد به جنبه وجودی خودمان بیفزاییم و راهش تدبر در این قبیل آیات برای زیاد شدن معرفت الهی است.


فصل 5



يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ



تسبیح تکوینی گواهی به حکمت خداست



چندین جای از قرآن مجید راجع به تسبیح موجودات سخن رفته است، تسبیح کردن همه اجزا عالم هستی از عرش تا فرش را یاد آور شده است، تمام مراتب خلقت خدا را می ستایند، تسبیح تکوینی عقلی که راجع به معرفت استدلالی ما می شود این است که هر عضوی از عالم هر موجودی وضع و خاصیتش گواه صادقی است بر اینکه سازنده اش نقص ندارد، هر چیزی را به جای خودش قرار داده است در گیاهان و حیوانات و خلاصه همه موجودات همین است.



زمین دایه برای لاله خربزه و هندوانه



خربزه را می نگرید می بینید اگر درختش ساق داشت با سنگینی خربزه نمی توانست تحمل کند بالاخره یکی دو دانه اش را بتواند تحمل کند، برای تعداد بیشتر شاخه شکسته می شود؛ پس باید سطح زمین دایه آن باشد، لاله روی زمین باشد و خربزه یا هندوانه اش را با کمک زمین نگه دارد.

بعضی از درخت ها ریشه شان پهن می شود و برخی عمودی به زمین فرم می رود. در موقعی که باران می آید آنهایی که ریشه های پهن دارند سیراب می شوند و گیاهانی که ریشه عمودی دارند خیلی کم سیراب می شوند لذا این قسم گیاهان چون شلغم و تربزه را چنین قرار داده که برگهایی اطراف بدنه گیاه بروید و به طوری بالا بیاید که مثل ناودان باشد باران که روی برگ می ریزد آن را پای همان ریشه سرازیر نماید، در حلقوم آن ریشه ریخته شود.

این گیاه تسبیح می کند یعنی گواهی می دهد سازنده من در قدرت و حکمت بینهایت است.



دندان ها و معده ها مناسب برای انواع حیوانات



در عالم حیوانات به آنکه علف خوار است دندان و معده مناسب آن داده و به آنکه گوشت خوار است دندان و معده مناسبش عطا فرموده است. به حیوان استخوان خوار چون سگ دندان برنده و خورد کننده استخوان داده است و معده آتشینی که چنین ماده ای را هضم نماید.

نسبت به خود انسان دندانهای پیشین (انیاب) را که برای پاره کردن خوراک است تیز و دندان های آسیا (طواحن) که برای خورد کردن و ساییدن است پهن آفریده است.

زبانی که در دهان است چه خواص عجیبی که دارد نقش مهمی که در خوراک دارد نقش انتقال لقمه را به اطراف دهان و سپس فرستادنش به درون را دار است.

متوجه هستید که برای نرم کردن خوراک توسط دندان ها لازم است فک حرکت کند اولا حکمت الهی بر این قرار گرفته که فک پایین بجنبد نه بالا- تصورش را بکنید اگر بالا می جنبید یعنی همه سر هنگام خوردن حرکت می کرد چقدر زشت بود؟! و اگر صرف خوردن فک به یکدیگر هم بود برای خورد شدن غذا کافی نبود بهترین طرز جهت سایید غذا چرخیدن است نه مستقیما برخورد به یکدیگر. فک پایین باید بچرخد وقتی با فشار خوراک را زیر دندان به حرکت در می آورد نیاز به قاشق متحرک و محرک دارد؛ این کار را زبان می کند که خوراک را این طرف و آن طرف می اندازد، از زیر چرخ آسیا که بیرون جهید دوباره آنرا برای خورد شدن بیشتر و بهتر به زیر دندان می اندازد. بدون اینکه ما التفات داشته باشیم کار خودش را می کند و بدون اینکه خودش تله بیفتد و زیر دندان ها له شود ، بعضی اوقات گوشه آن زیر دندان می افتد تا قدر عافیت را بدانیم و متذکر این نعمت شویم.

دندانها و زبان تسبیح خدا می کند که آفریدگار من و آفریدگار همه اعضا بدن که به نحوی به من مربوط است دانا و توانای مطلق است، این قسم تسبیح تکوینی ره همه عقلا می توانند دریابند ولی نیاز به تامل و تدبر دارد.

هر گیاهی که از زمین روید                                                  وحده لا شریک له گوید



تسبیح ملکوتی را گوش نمی شنود.



بلی یک مرتبه از تسبیح است که غیر از تسبیح عقلی است، غیر از این است که عرض شد که تکوینا اثر، دلالت بر موثر دارد کتاب عالم وجود دلالت بر عدم نقص صاحبش دارد. اما تسبیح دیگر مثل تسبیح اختیاری بشر است به زبان ملکوتی، تمام اجزا عالم وجود حتی ذرات بدن من و شما تسبیح می کنند به صورت ملکوتی که قابل شنیدن ما نیست؛ ما در عالم ملک هستیم جهت ظاهر صامت است ولی ملکوتش ذاکر است.

در قرآن مجید می فرماید نیست چیزی مگر اینکه تسبیح و تحمید خدا می کند ولی شما نمی فهمید. این تسبیح عقلی را که عقلا می فهمند پس منظور تسبیح ملکوتی است. تمام اجزا عالم صدایشان به تسبیح بلند است. اگر کسی از ملک بیرون بیاید و در ملکوت در آید می فهمد چه هیاهویی در عالم هستی از ذکر و تسبیح و حمد خداست.

از روایات مسلمه در معجزات پیغمبر اکرم (ص) تسبیح کردن سنگ ریزه ها در دست اوست. سنگ ریزه ها را در دست گرفت جلو اصحاب باز کرد و صدای تسبیح را اصحاب شنیدند.

سنگ ریزه تسبیح دارد اعجازش در شنواندنش به اصحاب است، کسی که در عالم ملک است نمی تواند صدای ملکوتی را بشنود، لکن به قدرت اعجاز صدای ملکوتی را به گوش ملکی آنان رسانید. تسبیح ملکوتی را نمی شود منکر شد چون حس نمی کند. دانایی بشر نسبت به نادانیش قطره است و دریا. نسبت متناهی و نا متناهی است، نباید او را غرور بگیرد، خیال نکند همه چیز را فهمیده و آنچه را نفهمد منکر شود، تا منکر شد معلوم می شود جاهل است.



مورچه و چوب تلگرافی با انسان و عالم دیگر



یکی از محققین مثال جالبی می زند، می گوید مورچه از پای چوب تلگراف که رد می شود پیش خود جسمی بیش نمی بیند، آیا می فهمد این چوب را انسان دانایی نصب کرده و روی آن سیم هایی نصب شده که ارتباط بین دو شهر یا شهر های متعدد را برقرار می کند؛ بسیاری از احتیاجات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی یک اجتماع را عهده دار است؛ از آثار این چوب و این سیم بی اطلاع است وفقط ظاهری را درک می کند.

انسان هم چنین است نسبت به ماوراء ماده و عالم ارواح بی خبر است ارتباطی که میان روح است، رزق ارواح چیست و چگونه است، حیاتشان چگونه است؟ ملکوت را بی خبر است تنها صورت را می بیند و به حکم عقل « عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود» نیافتن نشانه نبودن نیست، عاقل چیزی را که ندانسته منکر نمی شود.

تسبیح حقیقی و تکوینی اشیاء مربوط به عالم ملکوت است و گوش ما ملکی است مربوط به صداهایست که با برخورد به هوا به گوش ما می رسد.



حلم خدا و کفر و جهل بشر



لطیفه ای به مناسبت عرض کنم در آخر آیه « وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا »{ سوره ۱۷  آیه 44} می فرماید خداوند بردبار و بسیار آمرزنده است چگونه است که پس از ذکر این مطلب حلم خدا را یاد آوری می فرماید.

سر آن چیست؟ شاید آن تسبیح ملکوتی اشیاء را اگر خدای عالم بخواهد بفهماند مردم هلاک می شوند، طاقت صوت ملکوتی را ندارند. هر کس صوت ملکوتی اجزاء بدن خودش را بشنود زندگی نمی تواند بکند، متلاشی می شود اما خداوند است که بردبار مطلق است.

مقتضای عزت الهی آن است که ملکوت را با این بشر بفهماند که این قدر تجاوز نکند خودیت پیدا نکند لکن چون شنواندنش برای زندگیش سازگار نیست عفلش هم از کفش می رود خداوند حلیم است با کفر بشر هم حلم می کند با این که همه اعضا و ذرات بدنش سبحان الله می گوید لکن خودش منکر می شود حقش این است که ملکوتش را به او بفهماند اما به حلمش خداوند به کفرش هم می سازد و حلم می ورزد.

عجیب تر این است که اگر پس از عمری پشت به خدا و رو به هوی کردن، شخص توبه کند رو به درگاه خدا بیاورد او را می بخشد «الاسلام یجب ما قبله» اسلام می پوشاند گذشته اش را از بس رحمتش وسعت دارد « إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا » خدا به ضعف بشر رحم می فرماید عذرش را می پذیرد، بدبخت آن بشری که رو به چنین خدایی نیاورد.



ابراهیم و میهمان کافری که موحد شد



حدیثی در ارشاد القلوب مجلسی است ، ابراهیم (ع) بدون میهمان خوراک نمی خورد و اگر مهمان نداشت بعضی روزها تا یک میل راه طی می کرد تا مهمانی بیابد و با او هم خوراک شود. روزی به دنبال میهمان رفت به یک نفر برخورد کرد، از او دعوت کرد با هم خوراک بخورند. وقتی نشستند ابراهیم گفت بسم الله اما آن شخص نگفت، ابراهیم فرمود چرا نام خدا را نبردی. گفت خدا کیست؟ من خدایی نمی شناسم. ابراهیم فرمود برخیز و برو. کسیکه منکر خدا است من هم با او هم خوراک نمی شوم . برخاست و رفت. ابراهیم تنها شد؛ وحی بر او نازل شد که ای ابراهیم این شخصی که سالها ما به روزی می دهیم به او ایرادی نگرفتیم، یک امروز روزیش به تو حواله شد چرا او را طرد کردی؟ فورا برخاست و به دنبال آن شخص به راه افتاد. خواهش کرد برگردد اما آن کافر استنکاف ورزید تا بالاخره پس از اصرار زیاد گفت به یک شرط می آیم و آن این است که بگویی چطور شد پس از آنکه مرا راندی دنبال من آمدی و با این اصرار از من می خواهی برگردم؟

ابراهیم حقیقتش را فرمود که حق تعالی به من عتاب فرمود که چرا تو را طرد کردم. گفت ای خاک بر سر من که از چنین خدای مهربانی روی گردان باشم، ای ابراهیم مرا به خدایم آشنا کن. بالاخره موحد و مومن می شود.

غرض آن است که آدمی اگر قدری فکر کند ببیند خدا به او چه نداده است؟ آنچه لازم داشته داده است نعمتهای صوری و معنوی، دربرابرش چه کردم؟ چه عبادتی چه معرفتی«ما عبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک»

بنده همان به که ز تقصیر خویش                            عذر بدرگاه خدای آورد



فصل 6



اول الدین معرفته و کمال معرفته توحیده



خداشناسی به حکم عقل واجب است



مسئله معرفت پروردگار از واجبات قطعی عقلی است که هر عاقلی عقلش حکم می کند که واجب است منعم و خالق خود را بشناسی و از او سپاسگزاری کنی، اوامری هم که در قرآن مجید درباره معرفت رسیده از قبیل: باید تدبر کنید، نظر کنید، باید دقت کنید، اندیشه کنید و غیره همه ارشاد به همان حکم عقل است یعنی آنچه را که خود عقل ، قطع نظر از فرموده قرآن درک می کرد که باید خالق ومنعم خود را بشناسد و از او سپاسگزاری نماید. آن را قرآن مجید به بیان آورده است، عقل می گوید باید در آیات و موجودات تعقل و تدبر و اندیشه کنی قرآن مجید هم آن را یاد آوری فرموده است بلکه در بعضی آیات با تاکید بیشتری ذکر فرموده است.



به آفرینش خود و خوراکت بنگر



فلینظر الانسان مم خلق آدمی باید در اصل آفرینش خود بنگرد، از یک قطه آب گندیده چگونه چنین دستگاه عظیمی آفریده است.

فلینظر الانسان الی طعامه باید انسان به خوداکی که می خورد بنگرد، مثل حیوان تمام توجهش به جهات مادی خوراک و لذت شکم نباشد و گرنه در این جهت با خوردن حیوان چه تفاوتی دارد؟ بلکه باید وقتی خوراک می خورد متوجه شود اصلش چه بوده ، کی آنرا درست کرده، این نانی که می خورد قبلا چه بوده؟

انا صببنا الماء صبا ما آب (باران) را بر آن ریختیم ریختنی، چه ریختن جالبی، دانه دانه نه یک مرتبه. چه دست هائی این گندم را به صورت نان خوردنی در می آورد، اینها وسائط نعمتهای الهی است، به قول سعدی:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند        تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

دقائقی در این نان و آبی که خورده می شود نهفته است به قسمی که به سهولت آن را به دهان می رساند، می خورد ، هضم می کند، زوائدش را دفع می کند. انسان این جریانات را باید تدبر کند، منعم خودش را بشناسد.



حیوان برای خوراک سر فرود می آورد



هر حیوانی خوارکش را با سر پایین آوردن می خورد، آب را که می خورد با سر پایین آوردن می خورد اما بشر را دو دست داده به عنوان خادم بدون این که سرش را پایین بیاورد، خوارک را بر میدارد و به سهولت به دهن می گذارد، این یک نوع تکریمی برای بشر است چون سر مرکز ادراکات است برای خوراک خوردن نباید پایین بیاید بلکه تنها باید برای رب العالمین فرود آید چون عزیز و شریف است، این سر عزیز و شریف را برای رب العالمین بر اذل اشیاء که خاک است بگذارد.



شتر عجیبه ای در آفرینش



در آیه دیگر «آیا به شتر نمی نگرید چگونه آفریده شده و به آسمان که چگونه بر افراشته شده و به کوه ها که چگونه کوبیده شده( محکم به زمین چسبیده شده) و به زمین که چگونه هموار شده»

چرا در آفرینش شتر نمی نگرید، این حیوان عجیب و آن کیفیت خلقتش، دست و پایی که برای هر حیوان چهار پایی یک زانو دارد اما شتر دو زانو و پاهایش دو مرتبه تا می شود و آن نظمی که میان پاهایش و گردنش برقرار است.

گویند به افلاطون خبر داند در عربستان حیوانیست دارای دست و پای دراز و دو زانو دارد. گفت :چنین حیوانی هم باید دارای گردنی دراز باشد چون می خواهد خوراک بخورد ، باید گردنش هم متناسب با پاهایش باشد.

خوراکش را نیز مناسب با محیط زیستش قرار داد، در مناطق عربستان و صحاری سوزان که از گیاه خبری نیست لذا خار مغیلان را خوراکش گردانید یعنی زبان و دهان و معده اش را مناسب خوردن و هضم خار کذایی قرار داد با چه کیفی این خارها را می خورد بدون اینکه زبانش زخم و ناراحت شود.

چقدر بر تشنگی و گرسنگی بردبار است چون با محیط زیستش می خواهد سازگار باشد بیش از ده روز بر تشنگی تحمل می کند و گویند در نزدیک نحرش (گلوگاهش) چیزی مانند مشک است که آب را در آنجا ذخیره می کند.



کرات آسمان و همواری زمین



نگاهی به بالای سرت بکن کرات عظیم با این فاصله های میلیون کیلومتری نوری، و آن نور افشانی و نظمی که در گردش آنها در مدار معین شده برایشان است به قسمی که هیچکدام به هم نمی خورند.

نظری هم به زمین زیر پایت کن چگونه آنرا هموار ساخته است، با اینکه کروی شکل و دائما در حرکت است ، چگونه سطح آنرا قابل زیست فرموده است؛ نه طوری است که همه اش باتلاق باشد که نشود در آن قرار گرفت  و نه طوریکه تمامش سنگ و سخت باشد که نشود در آن بنا و ساختمان یا زراعت کرد، بلکه آنرا مختلف ساخت تا قابل زیست و همه گونه استفاده باشد هم زراعت هم ساختمان وهم استفاده های دیگر.

کوه ها را نیز بنگر «و وتد بالصخور میدان ارضه»{نهج البلاغه خطبه 1} کوه ها است که مانع متلاشی شدن کره زمین است، کو ها را مانند میخی در سطح زمین محکم کوبیده است تا با حرکت سرسام آور وضعی و انتقالی ، زمین متلاشی نشود.



یقینی که به شک از بین نرود لازم است



تمام اجراء عالم هستی همه آیه خدایند بر آدمی است که به نظر آیت بودن به آنها بنگرد؛ آینه خدا نما برایش باشد و اینکه جهان هستی  را عالم می گویند چون علم به الله است به وسیله آن علم به خدا پیدا می شود.

همه عالم کتاب حق تعالی است                     بنزد آنکه جانش در تجلی است

همه عالم وجود و هستی، کتاب آفریننده آنست، گواه علم و قدرت اوست. البته این معرفت استدلالی عقلی ناقص است، باید به کمال برسد ، باید مقدمه باشد برای علم چون این استدلال های عقلی بیش از گمان چیزی نمی آورد، اطمینان آور نیست، باید آدمی بکوشد به مرتبه علم و یقین برسد که از آثارش سکون و اطمینان است، از آثارش این است که هیچگونه شک و ریبی در آدمی باقی نمی گذارد.

واجب است بر آدمی که با این مقدار از معرفت اکتفا نکند، سعی کند به علم برسد، خدای را به علم بشناسد نه به معرفت استدلالی عقلی  تنها و رسیدن به علم هم عبارت است از ادراکی که به تشکیک مشکک متزلزل نشود، ادراک واقع که هیچ گونه شبهه ای او را کارگر نیفتد،گاهی تعبیر از آن به عمل و گاهی به یقین می شود این مرتبه از علم را خداوند مورد امر قرار داده است.



نظر استقلالی و مرآتی



در آینه دو نوع نظر می شود : نظر استقلالی و مرآتی. نظر استقلالی به این است که آینه از جهت خودش مورد نظر قرار می گیرد مثلا می خواهد آن را خریداری کند، به حجم و زنگ نداشتن و اندازه سنگ و مساحت آن نظر می نماید، در این لحظه صورت خود را که در آن منعکس است نمی بیند و به اصطلاح «فیه ینظر» است.

نظر مرآتی به این است که به آینه می نگرد تا صور خود را در آن ببیند و گرنه کاری به خود آینه ندارد.

کسی که به موجودات عالم به نظر خریداری و خواستن خود آنها می نگرد خدا را نمی بیند و در این زمینه حضرت امیر المومنین علیه السلام می فرماید:

هر کس به دیده عبرت و بصیرت به دنیا بنگرد و جهان را وسیله شناخت و رسیدن به مقام انسانیت بداند ، او را بصیرت و بینایی بخشد و نتیجه انسانی بهره اش می گردد و کسی که چشمش به دنبال آن باشد و فریفته اش گردد و دنیا را هدف ، و رسیدن به مقاصد مادی را مقصد و مقصود خود قرار دهد، از دیدن حقایق و واقعیات نابینایش کند و باعث کور دلی و گمراهیش می شود{نهج البلاغه خطبه 82}. نکته جالب در این جمله نهج البلاغه تعبیر به «بها و الیها» است که باید در آن دقت شود.

دنیا دوستی و پیروی شهوات، طلب ثروت و بی بند و باری  و گنه کاری انسان را از مقام معرفت باز میدارد. جایی که هر گناه ، تیری به چشم بصیرت است، چگونه چنین دلی خدا بین می شود؟ گناه چشم دل را از دیدن حقیقت، به هر روشنی که باشد، محروم می سازد این معنی را می توان از این روایت حضرت صادق (ع) به خوبی فهمید که می فرماید: نظر حرام تیر زهر آلودی است از تیر های ابلیس{صحیفه البحار جلد 2 ص 596}

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است                     بر رخ او نظر از آینه پاک انداز

اگر در اثر کثرت گناه تمام دل ظلمانی شد «و احاطت به خطیئته» گردید، منکر آیات الهی می شود و واضح ترین حقایق که وجود خداست منکر می شود.{سوره 30 آیه 10}

پس کسی که خواهان سعادت است حتما باید از هر گناهی پرهیز کند و اگر تصادفی گناه ی از او سر زد فورا توبه نماید.

«اللهم اجعلنا من التوابین و اجعلنا من المتطهرین»

از آنچه گذشت پاسخ این سوال نیز روشن شد که چرا حضور خداوند نزد هر موجودی برای بعض افراد مشهود و از دیدن آفتاب روشن تر است و برای دیگران متهم و مشکوک است آری نابرده رنج گنج میسر نمی شود- باید رنج ترک گناه و مجاهده در اره حق را تحمل کرد تا به گنج معرفت رسید.{اللهم ارزقنی التجافی عن دار الغرور و الانابه الی دار الخولد و الاستعداد للموت قبل حلول الفوت}

چه می گویم حدیث عالم دل                                   ترا چون سر نشیب و پای در گل

جهان آن تو و تو مانده عاجز                                 ز تو محروم تر کس دیده، هرگز

می فرماید : ای کسانی که ایمان آورده اید، ایمان بیاورید {سوره 4 آیه 136}؛ دو ایمان است، مرتبه اول همان ایمانی است که به حکم عقل، هر کس می فهمد که آفریدگاری دانا و توانا دارد اسلام آورده، هر عاقلی این معنی را درک می کند ولی کافی نیست؛ مرتبه دوم ایمان لازم است که گروش دل است، با قلب باور کند تا از هر گونه وسوسه و شکی در امان باشد {سوره 6 آیه 82}؛ به سکون و طمانینه یعنی آرامش قلب برسد {سوره 48 آیه 4} و از آثارش حالت خوف و رجاء یعنی ترس از مخالفت خداوند و امید به خداوند در اطاعت از او است.

در آیه شریفه دیگر می فرماید: « آیا نرسیده است وقت آنکه مومنین دل های شان بترسد و نرم شود برای یاد خداوند و بر آنچه فرستاده است از کلام حق و صدق و تذکرات و اندرزهای الهی یعنی قرآن مجید

از ابن مسعود است که می گوید : پس از سه یا چهار سال که از اسلام ما گذشت این آیه نازل شد {سوره 57 آیه 16}؛ آیا نرسیده است برای کسانی که ایمان آورده اند (همان ایمان عقلی که عرض کردم اعتقاد به خدا پیدا کرده به حکم عقل و فطرتش حالا باید دلش نیز خبر دار شود) و برای پروردگارش خاشع شود علم و یقین پیدا کنند، دیگر پس از مدتی که در خط اسلام و اعتقاد استدلالی عقلی است باید سعی کند ایمان ثابت قلبی پیدا کند که هیچ گونه ریب و وسوسه در او راه نداشته باشد، به مقام خشوع برسد- منعم خودش را دوست بدارد، برای منعمش فداکاری کند، برای رضای خالقش از همه چیز بگذرد- و به مال و جان با خدایش معامله داشته باشد.

تا به این ایمان قلبی نرسیده باشد هوی پرستی دارد، دنبال رضای نفسش هست، مسلمان هم هست نماز هم می خواند این ناقص است «و کمال المعرفته التصدیق به » باید به مرحله تصدیق قلبی برسد دل برای خدا اعتراف داشته و باور کند.

خشوع محبت با تذلل است در فارسی ترجمه ایمان گروش است، آدمی به هر چه علاقه دارد دنبال آن است به آن ایمان دارد – گروش آدمی باید به خدای خودش باشد از صبح که بر می خیزد تا شب که به خواب می رود در فکر این باشد که خدایش از او راضی باشد نه اینکه هوی و هوسش را دنبال کند.

«کمال معرفته التصدیق به» معرفت نظری و استدلالی باید به عمل قلبی برسد که از آثارش خشوع قلب است. این همان است که تعبیر از آن در روایات به نور شده است؛ آدمی باید به مقدار تواناییش سعی کند تا آن نور در دلش بتابد.



نوری که خدا در دلها روشن می فرماید



در حدیث عنوان بصری است حضرت صادق (ع) به او می فرماید: علم به زیادتی یاد گرفتن و یاد دادن نیست بلکه نوری است که خداوند در دل هر کس که بخواهد هدایتش کند می اندازد.{بحار الانوار جلد 1}

مقصود از علم همان ایمان قلبی است و گرنه علم کسبی حتی علم توحید قابل درک است. همه علوم کسبی در اختیار بشر است، هر چه بیشتر زحمت بکشد بیشتر به آن می رسد. پس از این علمی که بیاد گرفتن و یاد دادن نیست علم به خدا، علم قلبی و شهود حق است، واقعیات را ادراک کردن است، نوری است که خدا باید عنایت فرماید و او است که دل را روشن می فرماید تا آدمی حقایق را آن طوری که هست ببیند {اللهم ارنی الاشیاء کما هی } خدایا حقایق را به من بفهمان، چون چیزی نیست که به کسب آن را دریابد، استادش خداست، آنچه که از آدمی می آید تهیواست خودش را آماده پذیرفتن آن نور قلبی کند تا آن تصدیق کند تا آن تصدیق و ایمان پیدا شود.



بر طرف کردن مانع وظیفه انسان است



بر طرف کردن مانع یعنی حجاب را بر داشتن دست خود آدمی است یعنی چیزی که جلو نور را می گیرد مانع دیدن قلب می شود.

در قرآن مجید زیاد راجع به چشم قلب سخن فته است؛ آدمی چشم ظاهری دارد که با حیوانات مشترک است که با آن اجسام را ادراک می کند و داری چشم قلب، یعنی بصیرت است که به آن معنی و حقیقت را در می یابد. همان طوریکه اگر پرده ای جلو چشم حس قرار بگیرد نمی تواند ببیند. چشم دل هم اگر حجابی جلوش را بگرید مانع منور شدن و ادراک کردنش می شود، این مانع را باید خود آدمی بر طرف کند تا نور علم و تصدیق قلبی برایش طلوع کند، یعنی خدای تعالی افاضه فرماید.



تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز



اما این حجاب که مانع حقیقت بینی می شود چیست؟ در صحبت های قبل اشاره کردم که این حجاب خودیت است. اگر انسانی بتواند آن را رقیق کند تا کم کم از بین برود به تمام سعادتش رسیده است. این حجاب قلبش ، همان نفسش هست، منیت و خودیت است که مانع حق بینی می شود، اگر زیادی قوی شد حق را خودش می بیند، من حقم و هر کس تابع من شد او هم حق است- چیزی که سزاوار خداست از خودش می پندارد.

کسی که هوی پرستی کرد، حجابش غلیظ تر می گردد، تا به حدی می رسد که جزء نفع خودش چیزی نمی خواهد. چنین کسی محال است تصدیق قلبی پیدا کند، تصدیق قلبیش به خودش هست (لایری الا نفسه) مثل شیطان که گفت « أَنَاْ خَيْرٌ مِّن »{سوره اعراف آیه 12} من بهتر از آدم هستم.

اگر بشود روز به روز خواسته های نفسش را کم کند، تقیداتش را اندک کند، علاقه قلبیش، ایمانش به خدایش زیادتر می گردد.

در سوره مبارکه والشمس پس از چهارده قسم آن وقت می فرماید : راستی رستگاری برای کسی است که نفسش را پاک کند{سوره والشمس آیه 9} این حجاب را کم کند یا به کلی از بین برود.



فصل 7

از اسلام به ایمان برسید

اول الدین معرفته- مسلمان حتما معرفت عقلی ابتدایی به پروردگارش دارد لکن کافی نیست و به اصطلاح، اسلام به معنی الاعم است بلکه باید به مراتب ایمان و اعتقاد قلبی برسد که اسلام به معنی الاخص است. در قرآن مجید سفارش می فرماید:
نباید به میرید البته مگر اینکه مسلمان باشید{سروه 3 آیه 102} یعنی تسلیم خدایتعالی باشید. مدار همان ایمان قلبی است و تا ایمان قلبی پیدا نشود کمال انسانی ظهور پیدا نمی کند- تکامل انسان در معرفت قلبی خدا است، راه پیدا کردن با خالق است.
در سوره حجرات می فرماید: اعراب گفتند ایمان آوردیم بگو ایمان نیاوردید ولی بگویید اسلام آوردیم و هنوز ایمان در دل هایتان وارد نشده.{سوره 49 آیه 14}
برخی از بادیه نشینان که از معارف الهی بویی نبرده بودند و به همین اسلام ظاهری گرویده بودند، ادعا می کردند ما ایمان آورده ایم-  در این آیه تصریح می فرماید این مرتبه از اسلام ظاهری است و چیزی نیست که شما را به کمال برساند مگر اینکه مقدمه برای ایمان و اعتراف قلبی بشود بلی اسلام است، اسلام به همان معنی استدلال عقلی و معرفت اجمالی دارید- و تنها تسلیم احکام است.
سعی کنید ایمان قلبی پیدا کنید، به کمال برسید « و کمال معرفته التصدیق به » ایمانی در دلتان ، تصدیق به حق، خشوع برای خدا پیدا شود. برای پیدایش ایمان و علم در قلب ، عرض شد باید حجاب نفس را برداشت تا مانع خود بینی نگردد، تا خودش را وجود مستقلی می پندارد چگونه می شود رب العالمین را ببیند؛ تا این اشتباه بر طرف نشود چگونه حقیقت ظاهر می گردد که ممکن الوجود است، یعنی موجودی که هستی به او داده شده و عین ذاتش نیست، در حالی که این شخص باورش نشده که در هستی و آثار هستی همه و همه به خدا نیارمند است. تنها واجب الوجود است که هستی عین ذاتش و صرف وجود او است. جز او همه مراتب هستی از جهت ذات هیچ اند ، باید هستی به آنها افاضه شود، تا هنوز این معنی را نفهمیده و خودش را موجود مستقلی می پندارد، چگونه خدا شناس می گردد.

یاد آوری عجز، چاره ی خود بینی است

باید در صدد علاج این حجاب یعنی پندار غلط برآمد، برای اینکه بفهمد به راستی، «وهم» و باطل است، مجاهده لازم دارد ؛ باید زحمت بکشد تا برای خودش هم کشف شود «من» چیست؟ من که نه به اختیار خودم هست شدم و نه از دنیا رفتنم به اختیار خودم هست، از وضع بدنم، نفسم اطلاع ندارد؛ چکار از من می آید؟ سود و زیان و مرگ و زندگی ، نیرو و ناتوانی خودم در اختیارم نیست ؛ آیا می توانم خودم را جوان و سالم نگه دارم، جلو مرگ را بگیرم. نگذارم موی سرم سفید شود، باید عجز و فقر و ذاتی خودش را ادراک کند.
ای مردم شما همه به خدا نیازمندید {سوره 35 آیه 15} همه در همه چیز نیازمندند، قوه و قدرت  و ادراک، حیات که منشأ همه چیز است؛ فقر ذاتی همه یعنی ممکن الوجود را باید به راستی باورش شود تا حجاب منیت بر طرف شود؛ با تفکر و تدبر و عمل، در صدد چاره اش بر آید ، نفسش را تغذیه نکند. بی بند و باری موجب زیاد شدن و تقویت حجاب نفس می گردد.

شناسایی به اندازه استعداد و کوشش

و کمال معرفته التصدیق به، ایمان قلبی و تصدیق خداوند ، علم و یقین که از آثارش خشوع و تذلل برای حق است یک مرتبه پیدا نمی شود و محدود به حدی هم نیست، همان طوری که خداوند تعالی نامحدود است، شناسایی او نیز نامحدود است ، هر کس به اندازه استعداد خدا دادیش باید سعی کند یقینش روز به روز بیشتر شود، نخست باید به مرتبه علم برسد که مجاهده نفسانیه می خواهد ،تضرع الی الله لازم دارد؛ باید خدا عنایت کند نفسش را به ریاضت وا دارد یعنی مطابق میلش کمتر رفتار کند.
وقتی به علم رسید، آنجا نباید توقف کند چون حجاب از بین نرفته بلکه رقیق شده است و از بین برود خیلی طول دارد.

حجاب های ظلمت و نور

در روایتی رسیده که میان بنده و خدایش هفتاد هزار حجاب از ظلمت و هفتاد هزار حجاب از نور است. البته این ها مطالبی است که از ادراک ما بالا تر است، برای افراد انگشت شماری قابل درک است ، به علم که رسید ؛ مقداری از حجاب های ظلمانیش بر طرف شده ، نه اینکه اصلا حجاب از بین رفته است.

مقصود از حجاب اکبر بودن علم

بعضی از بزرگان فرموده اند «العلم حجاب الاکبر» که ظاهراً مراد حجاب نورانیست. باید دانست که گوینده این کلام ، علم را مذمت نکرده بلکه از حجاب شدنش خبر داده است و آن در وقتی است که شخص اندوخته های علمی خود را که در خاطر ضبط و جمع نموده است، از خود ببیند و به آنها تکیه نماید و خودش را به واقعات و حقایق رسیده ، بشناسد یا پناه بر خدا از دیگران برتر بداند و خلاصه تا خود و علم خود را می بیند ، در حجاب غرور و پندارهای نادرست است.
اما اکبر بودنش برای آن است که حجاب های دیگر ممکن است شخص آن را متوجه شود و دربر طرف کردن آنها بکوشد ولی حجاب شدن دانش را متوجه نمی شود، تا بخواهد خود را خلاص کند، مگر بارقه لطف و فضل خداوندی او را متوجه سازد و نجاتش دهد.
به هر حال «سوء الحال» آن است که شخص گناه کار باشد و گناه را ترک نکند و توبه ننماید.در حجاب باشد و در بر طرف کردن آن نکوشد.«اسوء الحال» آن است که خود را گناه کار و محجوب نشناسد. و آشکار است که برای اولی امید نجات و خلاصی هست ولی برای دومی به حسب ظاهر امیدی نیست مگر فضل الهی و به تعبیر دیگر اولی جهل بسیط و دومی جهل مرکب است.
اگر آدمی بخواهد علمش حجاب نشود ، همراه کسب دانش در تزکیه نفس و ریاضت باشد تا دانشش کمک راهش شود نه حجابش.

رویت قلب و زیادتی علم

پس از علم سعی کند به عین برسد که کمال علم به عین است، از علم الیقین به عین الیقین برسد که نامش را رویت قلب می گذارند، به آن حد هم که رسید ، نباید اکتفا کند بلکه بالاتر برود «بالاتر از هر صاحب علمی دانایی است» {سوره 12 آیه 76} و در قرآن مجید به رسول اکرم امر می فرماید که زیادتی علم را از پروردگارش بخواهد.{سوره 2 آیه 114}
مرتبه بعد رسیدن به حق است ، حق الیقین را نمی شود به عبارات علمی پیاده کرد، چیزی که میسر است با مثال و تشبیه تا اندازه ای می توان مطلب را به ذهن آشنا کرد اما از حس برتر است.

از دیدن دود تا سوختن با آتش

این مثال از محقق طوسی نقل شده که برای مراتب معرفت علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین گوید:
شخصی از دور می بیند از جایی دود بالا می رود، علم پیدا می کند که آنجا آتش است؛ چشم اثرش را می بیند اینجا علم الیقین دارد. نزدیکتر می شود تا اینکه به خوبی آتش را می بیند، اینجا به عین الیقین رسیده است. اگر نزدیک تر شد به قسمی که حرارت آتش را حس کرد و بدنش گرم شد و سوخت اینجا به حق الیقین رسیده است، از این بهتر نمی شود تشبیه کرد.
چیزی که ضروریست همت شخص در پیشرفت است که در یک مرتبه نماند، بلکه سعی کند بالا تر رود. رسیدن به علم خیلی اهمیت دارد، قرآن مجید هم به آن امر فرموده است : پس باید بدانی که جز خدای یکتا خدایی نیست{سوره 47  آیه 19} نه همان معرفت اجمالی عقلی، بلکه باید به علم برسد به قسمی که هیچ ریب و شکی در او نماند، سکون و اطمینان داشته باشد به قسمی که اگر روی زمین خودش تنها موحد باشد اضطراب ندارد، بلکه امنیت حقیقی دارد، سکینه در دلش جای دارد.
رسیدن به عین ، دیگر بالا تر، به جهت های روحانی که  برای صاحب عین الیقین است، طوری می شود که هم اکنون در بهشت روحانی است، دائما خودش را با محبوبش می بیند، خدا را درک می کند.

قرب حق آرزوی مشتاقان

در دعای کمیل می خوانید «یا غایة آمال العارفین» ای نهایت آرزوی اهل معرفت، منتهای آرزوی آنان خداست، وصال و قرب خداوند مورد آرزوی آنها است.
در مناجات حضرت زین العابدین (ع) است « خداوندا خواست من آرزوی قرب تو است، قرب معنوی و جوار حقیقی و وصال تو آرزوی من است و در دوستی تو ، عشق ورزی من و دیدارت نور دیده من است؛ ای نعمت من و ای بهشت من، ای دنیای من و آخرت من» { مناجات حضرت سجاد }
بدیهی است دیدار به دل، نه به چشم ظاهری و قرب حقیقی را خواهان و آرزومند است، قرب حقیقی که « هر جا هستید خدا با شماست » { سوره حدید آیه 5} آن قرب را خواهان است، قربی که ربطی به حلول و اتحاد ندارد، اتصال موجودی به موجودی یا فرو رفتن موجودی در موجودی نیست بلکه پرده عقب می رود و می فهمد که خودش و همه اسم خدایند، آیت حق می باشد، موجود مستقل نیستند، مطمئن می شود که هستیش و هستی هر موجودی از خداست « خداوند نور (یعنی ظهور و وجود ) آسمان ها و زمین است» {سوره 24 آیه 25} خداوند قیوم همه موجودات است{سوره آل عمران آیه 2} قوام و هستی هر موجودی از او است، این معنی را درک می کند درک کردنی که می توان از آن تعبیر به «لمس» نمود نه تنها می داند بلکه در می یابد.
خداوند ما را موفق بدارد قدمی در راه شناسائیش برداریم و ما را به ادامه آن یاری فرماید.


فصل 8

به هستی اشیا تحقق می یابد

از مطالب جلسه قبل سوالی شده که گفته شد اجزاء عالم هستی همه ممکن است و معنی ممکن «نیستی» است، نیستی و فقر ذاتی است که به حسب ذات، معدوم و هیچ اند و بعد گفته شد که وجود و هستی عارض آنها می شود. پرسیدند که عارض و معروض دو مرتبه از مراتب هستی هستند چگونه «نیست» هستند و حال آنکه اثر دارند که همان عروض است.
جواب از (به) این اشکال آن است که به وجود و ماهیت عارض و معروض که گفته می شود، نه عارض و معروض اصطلاحی که در اجسام خارجی است، که دو مرتبه از مراتب هستی است، بلکه ماهیت عبارت از حد وجود، نه اینکه دو چیز باشد و وقتی گفته می شود این ماهیت وجود پیدا کرده و به برکت وجود هست شده نه اینکه تحقّقی داشته باشد و آنگاه وجود بر آن عارض شود (اینکه تحصیل حاصل و محال است) لذا به حسب تصور است که آدمی برای هر ممکن حدودی تصور می کند، هستی است که آن حد را موجود می کند.
ان لاوجود عارض  الاهی                            تصوّرات و اتحاد هوی
بحسب حقیقت زید یک موجود است ولی وقتی آن را تحلیل عقلی می کند، یک هستی می بیند و یک حدود هستی و خصوصیاتی که دارد؛ موجودی است واحد که برایش به تحلیل عقلی حدود است- پس عارض و معروض بحسب تصور است، نه حقیقت و بحسب حقیقت وجود است.

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

در تتمیم عرایض گذشته – باید انسان سعی کند نسبت به معرفت پروردگارش به حد تصدیق قلبی برسد؛ باید جوری شود که روز به روز شدید تر شود. مثلا اگر به علم رسید، آثارش کمال علقه و محبت به پروردگارش هست – اگر به عین الیقین رسید که علاقه اش شدید می شود- الانسان عبید الاحسان – اگر کسی احسانی به شما کرد مثلا چشم ناراحت شد و طبیب آن را معالجه کرد به آن طبیب علاقمند می گردد – آن خدایی که چشم را داده از یاد می رود – آن خدایی که همه جهات هستی ما از او است، چقدر باید آدمی به این پروردگارش علاقمند باشد که هر که و هر چه را هم که دوست بدارد برای او باشد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست                 عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
هر جا نظر می کند هستی است و آثارش هستی است که به خدا بر می گردد لذا همه موجب محبت خدا و لذت از حضور حق می شود با رقیق کردن و کم کردن حجاب ها ، ربط خود را با خداوند نزدیک تر کند- خدا را حاضر و ناظر دیده در جای تنها با دعا و مناجات از خداوند زیادتی علم را بخواهد «و قل رب زدنی علما ».

خدایا خودت را به من بنما

عین، رویة القلب است که بالا تر از علم است به آن رؤیت اگر برسد آثاری دارد که بهتر است در ضمن حدیث بیان شود.
جناب موسی بعد از آن که علم الیقین را دریافت و به مقام تکلیم رسید «و کلم الله موسی تکیلما» {سوره نساء آیه 164} شنیدن موسی کلام خدا را راجع به عوالم قلب است «نزل به الروح الامین علی قلبک » {سوره الشعراء آیه 193} راجع به دل است- پس از رسیدن به مقام تکلیم – مستعد شدن قلب شریفش برای تکلم آنگاه از خداوند رؤیت را خواست و عرض کرد خداوندا خودت را به من نشان ده.
موسی اجل است از اینکه طلب رؤیت حسی کند می فهمد که به این چشم دیدن خداوند از محالات است چشم حس آدمی اجسام را می بیند ، رنگ بین است آن هم در تحت شرایطی که قرب و بعد مفرط نباشد ، حائل نباشد ، تاریک نباشد آن وقت مانند چشم حیوانی می بیند در مقدار دیدن چشم آدمی و حیوان فرق نمی کند اما خداوند «جسم الاجسام و لایقال له الجسم و کیف الکیف فلا یقال له کیف و این الاین فلا یقال له این » جسم ساز است چگونه خودش جسم می شود که نیاز به ترکیب پیدا می کند جسم حادث و ممکن است- مکان ساز است آسمان و زمین آفرین است دیگر (در) به او گفته نمی شود کیفیات و چگونگی اشیا را ایجاد فرمود.
پس موسی که گفت خدایا خودت را به من نشان بده کسی خیال نکند دیدن به چشم ظاهری است.
تا کوه خودیت خورد شد شهود می شود
قال لن ترانی {سوره اعراف آیه 143} احتمال دارد لن ترانی مرا هرگز نمی بینی اشاره به این است که موسی تا هنوز از حجاب خودش بیرون نرفته باشد محال است بتواند خدا را ببیند تا می گوید به من نشان ده خود این من حجاب است.
البته این مطالب دقیق و لطیف است حقایقی است که فوق ادراک عقول جزئی ما است.
« ولکن اتطرالی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی  » ولکن به کوه بنگر پس اگر به جای خود برقرار ماند پس به زودی مرا خواهی دید.
احتمال داده شده که اینجا شاید جبل انیت باش اگر حجاب اعظم که جبل انیت باشد مندک شود آنگاه شهود حاصل می شود و آن وقتی است که صعقه حاصل می گردد حجاب اعظم که می است موت ارادی حاصل می شود « خر موسی صعقا»{سوره اعراف آیه 143 }
البته به صورت احتمال نقل می شود نه اینکه صد در صد معنی آیه چنین باشد – وقتی که هیبت الهیه ، انانیت و منیت ر از بین برد و موت از خود حاصل شد آمادگی برایش پیدا می شود – تا آدمی به مرتبه عین الیقین برسد و برتر از آن به حق الیقین که هیچ گونه خودیتی در کار نباشد.
من کیستم که تو را ثنا گویم
مرتبه کامل آن در خاتم الانبیاء (ص) است که من در کار نیست – در دعای سجده خاتم الانبیاء (ص) است «رب لا احصی ثناءً علیک انت کما اثنیت علی نفسک»
پروردگارا من کیستم که تو را ثنا و ستایش کنم تو همان طوری که خودت را ثناء فرمودی – ثناء تو را نیز خودت باید کنی.
یا در سجده نیمه شعبان رسول خدا (ص) است « سجد لک سودای و خیالی و آمن بک فؤادی» { مفاتیح الجنان ص 232}
همه چیزم برای تو سجده می کند، بدنم و خیالم و دل من به تو ایمان آورده است.
ما عرفناک حق معرفتک آن طوری که سزاوار شناختن هستی، ما تو را نشناختیم- ممکن الوجود هر مقدار که پیش برود ممکن الوجود است البته بنده، بنده است و خدا خداست و هیچ وقت محمد (ص) هم خدا نمی شود با آنکه در اعلی درجات قرب است آن طوری که کشف حقیقت برای محمد (ص) شد برای دیگران نشده است « ما عبدناک حق عبادتک » آن طوری که سزاوار پرستش هستی تو را نپرستیدیم.
 خواستیم اولا سعی کنیم قدمی به پیش برداریم بیان مراتب به طور اجمالی باری این بود که قانع نشویم خیال نکنیم همین است و لا غیر – بلکه بکوشیم به برکت خدا پیش برویم به جایی برسیم – ثانیا مغرور نشویم در هر حدی که هستیم بدانیم که هنوز مراتب فوق العاده ای در پیش است «و فوق کل ذی علم علیم» {سوره 12 آیه 76}
 
فصل 9

اَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ

امنیت نتیجه ایمان است نه دانش تنها

مطلب چون مهم است باید تکرار شود تا هیچ شبهه اس در ذهن نماند کسی گمان نکند معرفت استدلالی عقلی کافی است خدا و پیغمبر و معاد را با حکم عقل شناختن ناقص است و مخطور یعنی در معرض شک و وسوسه است ممکن است تردید او را هلاک کند ان چه موجب امن می شود ایمان قلبی است آن چه را که عقلش شناخت دلش باور داشته باشد اگر دل باورش شد آنگاه آثار ایمان بر آن مترتب می شود که از آن جمله کسی که قلبش قبول کرد خدای الم و قادری دارد منعم او است حب خدا در او جایگزین می شود از هر گناهی می پرهیزد در حالی که ما می بینیم چه افرادی که یک عمر با این مطالب سروکار دارند استدلال های عقلی را خوب می دانند لکن در قلب خبری نیست هر چه هست زبان تنها است ، دل چی می خواهد ؟ از حقایق و معرف خبری نیست چیزی که در آن است حب دنیا است پس ایمانش به دنیا است ، گروش دل به دنیا است ، پیشرفت مادی است . هر چه نقس بخواهد. پس نه هر کس درس خواند علم قلبی پیدا می کند اصطلاحات عقلی را فهمیده ، نه اینکه دلش به نور ایمان منور شده و باورش باشد.

یقین به مرگ شبیه تر چیزی به شک

مثالی بزنم برای اینکه عقل می گوید و به آن قطع نیز دارد ولی دل باور ندارد. مسئله فنا دنیا و مرگ است. هر عاقلی می داند که هر مرکبی منحل می شود و باز به حسب استدلال از راه غایت ، هر موجودی برای غایتی آفریده شده وقتی به آن رسید دیگر موت است. عقل تجربی نیز بر این معنی گواه است که یک نفر باقی نمی ماند از افرادی که یکصد سال قبل بودند کسی نمانده یقین پیدا می کند یک صد سال دیگر با کم و زیادش نیز کسی از این افراد نمی ماند.
اما دل اصلا این معنی را باور ندارد. جمله ای از علی (ع) نقل شده است که می فرماید : ندیدم یقینی را به شک شبیه تر از یقین به مرگ {و ما رایت یقینا اشبه بالشک من الیقین بالموت}یعنی با این که این همه می بیند و استدلال هم درک می کند ، اما باور نمی کند ؛ دل به آن ایمان نمی آورد ، لذا اصلا به یاد مرگ و زوال دنیا نمی افتد لذا برای ثروت و مال چقدر جان می کند در حالی که برای بهره بردن از این مالها عمرش کفاف نمی دهد . چرا واقع بین نیست، چون پرده جلو چشم باطنش گرفته است، در غفلت است {سوره بقره آیه 13} و مانند این که همیشه در دنیا است حرص او در جمع ثروتش در تزاید است.
یا مثلا طالب ریاست است، امر موهومی که موجب زحمت ها و مرارت ها است، آزادی ها را سلب می کند، آن راحتی و فراغتی که داشت از او می گیرند، آن هم برای چند روز عمر مشکوک. تخت سلطنتی که به تخت تابوت می کشاند ، چرا انسان آخرش را نبیند. مقدار عمرت را دریاب، آن وقت برای آن زحمت بکش. مرگ و فنا را باور ندارد چون قلب محجوب است، نمی بیند جر خود و خواسته هایش را و در حقیقت همان حد حیوانیست که عبرت گیر نیست.
گرگ اجل یکایک از گله می برد                   این گله را نگر که چه آسوده می چرد
اگر حجاب عقب رود ، چشم دل روشن شده حق را ببیند و بشناسد آن وقت آن را طالب می شود، دنبال رضای خدا می رود، عوض می شود. ولی تا این حجاب بر قلب گرفته ، امکان ندارد طالب حق گردد.

روحانی شوید تا عالم گردید

حدیثی در کتاب منیة المرید شهید ثانی از حضرت مسیح (ع) نقل نموده می فرماید: دانش در آسمان نیست که بر شما فرود آید و در جوف زمین نیست که بر شما بیرون بیاید بلکه علم در خود شماست( چشمه ای است که در قلب آدمی است، لکن باید حجاب و مانع را از روی آن برداشت، اگر چشمه آبی باشد ولی خاک و خاشاک روی آن را گرفته است ، تخته سنگ روی آن است، باید این مانع ها برداشته شود تا چشمه جاری شود) لذا می فرماید مودب با آداب روحانی ها بشوید تا علم را دریابید.
یعنی تا راه و روش غیر روحانی و افراد مادی را دنبال می کنید ، از علمی که راجع به عالم معنی و حقیقت و روحانیت است خبری نیست. مانع را بردارید و مودب به آداب اهل معنی شوید آنگاه است که علم را در می یابید.

اخلاص در بندگی و چشمه های حکمت

روایت دیگری از رسول خدا (ص) است که می فرماید : هر که چهل روز بنده خالص خدا گردید (در ضمن جملات بعد بیان اخلاص در بندگی می شود ) از قلب او چشمه های حکمت جاری می شود و به زبانش می آید.
ممکن است شخصی روایت و تفسیر و مطالب را بخواند و در حافظه نگه دارد و سپس مانند ضبط صوت پس دهد، این , آن عملی که از قلب جوشیده نیست بلکه همان تعبیری که شد ، مثل ضبط صوت است، ارزشی ندارد. اینها اصطلاحات دانستن است، علم حقیقی همان است که از دل انسانی بجوشد و به آن متحقق گردد، متاثر به آثارش باشد.
اگر کسی خدا به علم شناخته باشد خلاف رضای خدا را مرتکب نمی شود و اگر شد، معلوم می شود خدا را به علم نشناخته است؛ در ضمن دعای ابی حمزه می خوانید : «خدایا این گناهی که از من سر زد ، از روی قلدری و کوچک گرفتن عذابت از من سر نزده است، ولی لغزشی بود که پیش آمد؛ نشانه اش هم این است که زود پشیمان می شود و استغفار می کند. اگر کسی  خدا حاضر و ناظر دید ؛ خلوت و جلوت برایش یکسان است ، ممکن نیست در محضر پروردگارش خلاف مرتکب شود ، البته علم نیز مراتب دارد.
مجاهده با نفس لازم است تا «من» از بین برود، حجاب بزرگ برطرف شود. تا «من» و «منیت» در کار است نمی شود خدا باشد؛ مبادا مثل شیطان شود که گفت «من» و هستی استقلالی برای خویش دید و رانده شده همیشگی گردید.

معرفت با جهل به واقع جمع نمی شود

به هر حال ، راه خدا با جهل نمی سازد ، کسی که هنوز خودش را به نیستی نشناخته، کجا به معارف الهی راه پیدا می کند؟ انانیت و استقلال ، غفلت از نیستی خود ، ناشی از جهل است. اگر می خواهیم واقعاً با توحید خدا آشنا شویم ، باید نخست این حجاب را بر طرف کنیم . مجاهدات لازم است تا دیگر «من» نباشد، خود خواهی نباشد، بلکه خدا خواهی باشد؛ بدترین شرک های باطنی همین است که هستی را از خودش دانسته و خدا را نبیند در حالی که خودیت خود ، قطع نظر از هستی که چیزی نیست و با هستی که مربوط به خود نیست بلکه مربوط به خداست این معنی باید برایمان ضروری گردد.
خداوندا ، حقیقت اشیا را همان طوری که هست به ما بنما « ارنی الاشیا کما هی» این دل محجوب را به قدرت قاهره ات بدون حجاب گردان «الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب و هوائی غالب»{مفاتیح الجنان ص 61}و جز به سوی خدا مفری نیست ، تنها باید به سوی او فرار کرد ، پس به سوی او فرار کنید«ففروا الی الله»{سوره 51 آیه 50}


فصل 10

اَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ هِ وَ كَمالُ الْتَصْديقُ بِهِ تَوْحِيدِهِ

توحید ذاتی و صفاتی و افعالی

گفتیم که کمال معرفت در علم استدلالی نیست بلکه در تصدیق قلبی و ایمان است. معنی تصدیق قلبی و مراتب آن که علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین باشد در بحث های قبل بیان گردید؛ این تصدیق هم وقتی به کمال می رسد که خدای را به وحدانیت بشناسد، هیچ گونه شریکی برایش نشناسد؛ بداند خداست و آثارش، خداست و تجلیاتش.
توحید هم مراتب دارد: توحید ذاتی و صفاتی و افعالی. توحید ذاتی که جز خدای یکتا خدایی نداند و توحید صفاتی که تمام صفات برگشت به یکی و عین ذاتش هست، نه زائد بر ذاتش و توحید افعالی که فاعلیت حق را در همه  شئون بفهمد . توحید ذاتی یعنی واجب الوجود یکی است، هستی که ازلی و ابدی است، یعنی همیشه بوده و همیشه نیز خواهد بود و عارضی (اضافه بر ذات) نیست بلکه ذاتی است، یکی است. درک وحدت واجب الوجود، مرتبه نازله اش به عقل است که به استدلال عقلی بفهمد مبدا عالم یکی است، استدلال های عقلی هم زیاد شده برای نمونه به پاره ای از آنها اشاره می شود.

تعدد در واجب الوجود محال است

اگر مبدا دو باشد لازمه اش ترکیب است در حالی که اگر واجب الوجود مرکب شد، «ممکن» می شود، مرکب نیاز به اجزاء ترکیبی و به ترکیب کننده دارد، هر مرکبی «ممکن» و محتاج است، هم به اجزاء و هم به فاعل ، پس وقتی واجب الوجود مرکب شد دیگر واجب الوجود نیست بلکه ممکن الوجودِ مرکبِ محتاج است.

اگر واجب الوجود متعدد باشد، دوتا که شد یقیناً «ما به الاشتراک» و «ما به الامتیاز» می خواهد، یعنی جهات مشترک و جهت مختلف. اگر «ما به الامتیاز» نباشد که دو تا نمی شود و خلاف فرض است؛ پس هر کدام از این ها مرکب شدند از دو چیز که عبارت باشد از «ما به الاشتراک» و «ما به الامتیاز» و مرکب هم نیازمند و ممکن است لذا دیگر واجب الوجود نیست.
بنابراین باید به حکم عقل ، مبدا یکی باشد. نمی شود دو تا باشد؛ اگر تو تا شد هیچ کدام واجب الوجود نیستند، هر کدام نیازمند به ایجاد کننده هستند، همان کسی که آنها را ترکیب می کند.

فساد از تعدد و صلاح از وحدت است
یا برهانی که در قرآن مجید ذکر فرموده : «اگر در آسمان ها و زمین خدایی دیگر بود جز الله هر آینه فساد می گردید»( لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا ){سوره 21 آیه 22}

بلاشک اگر خالق و مبدا عالم هستی دو تا باشد این نظام احسن حاصل نمی شود این نظام احسن به خاطر این است که از یک مبدا اس و در آیه دیگر می فرماید : «اگر دو مبدا باشد پس دو عالم و دو قسم مخلوق دارند، آنگاه هر کدام بر دیگری برتری می جویند» ( إِذًا لَّذَهَبَ كُلُّ إِلَهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْض ) {سوره 23 آیه 91} و بالجمله هر چه فساد است ناشی از تعدد و کثرت است و هر چه صلاح است از وحدت است.
ادله توحید در علم حکمت و کلام ، زیاد بیان شده ولی تا با تصدیق قلبی همراه نشود کامل نیست، باید به مرحله شهود برسد، باورش باشد به طوری که هیچ وسوسه ای در وحدانیت خدا در دل راه نداشته باشد؛ در هر چیزی شک ممکن باشد جز در مبدا و معاد و البته وقتی چنین می شود که «خود» و «من» در کار نباشد که مشروحاً عرض شد. آن وقت است که راستی باورش هست هستی خودش و همه موجودات از خداست ؛ حدود قطع نظر از هستی هیچ است؛ این معانی را به خوبی می فهمد ، هستی است که ظهورات از آن ناشی می شود نه حدود که اعتباری است، این معانی به نور قلب قابل درک است.

چون نمی فهمد مخالفت می کند

آیا کسی می تواند منکر هستی شود؟ هستی قطع نظر از حدود و ماهیات آثارش همه جا را فرا گرفته و آن یکی است ، هستی یکی است؛ آسمان و زمین ، حیوان و انسان و غیره همه موجودند «اسماءُ موجودٌ و الارضُ موجودٌ ...» خود آسمان و زمین قطع نظر از هستی که چیزی نیست.
البته ادراک آن پس از مجاهدات، خیلی آسان است. گاه می شود چون خودش محجوب است تکفیر می کند (المرءُ عدوٌ لما جهلهُ) کسی که چیزی را نمی فهمد آن را دشمن نیز می دارد – خودش را دانا  و دیگری را نادان می شمارد، عین توحید را کفر می پندارد، حجاب خودش را از ادراک واقع و حقیقت نمی بیند، عیب جهل به دیگران می گذارد. خداوند در قرآن می فرماید: «خداوند نور آسمان ها و زمین است» (اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ) {سوره نور آیه 35} نور که همان وجود است، عرض کردم آسمان و زمین قطع نظر از هستی چیزی نیست.
هستی است که آسمان را آسمان کرده و انسان را انسان همه را هست کرده است. اگر یک لحظه هستی نباشد هیچ چیز نیست. خود ماهیت که هیچ است ، هستی است که ان ظهور داده سان حد آشکار کرده است، آشکار کننده هستی است«خداست که آسمان و زمین و موجودات را ظاهر فرموده، هستی داده است» این هستی با آن سعه و این وحدت که هیچ موجودی از آن جدا نیست و گرنه موجود نیست ، این معنی را اگر به نور دل ادراک کرد مسئله قرب خدا و معیت قیومیه الهیه را خوب می فهمد.

قرب زمانی و مکانی ، مرتبتی و شرافتی نیست

در همین  خطبه نهج البلاغه است که «معَ کل شی ءِ» با هر موجودی است چون وجود هر چیزی از اوست ولی «لا بمقارنه» نه قرب مقرونیت است که همراه بودن جسمی به جسمی باشد ، قرب مکانی نیست همان طوری که قرب زمانی نیست؛ مثلا این بند انگشت با بند انگشت چسبیده به آن به حسب مکان قریب است قرب زمانی امروز نسبت به دیشب قریب است از حیث سن بیست ساله به بیست و یک ساله قریب است یا قرب رتبه ای هم نیست خدا را با غیر خدا نمی شود قریب از حیث رتبه فرض کرد. بین خدا و خلق  قرب مکانی نیست، خدا این طرف و خلق آن طرف اگر چنین باشد مثلا گفتیم استغفر الله خدا در آسمان است و زمین و اهلش موجودی مستقل هستند در برابر هستی او. نه قرب مکانی نه زمانی نه مرتبتی نه شرافتی. بین مخلوق و خالق هیچ کدام از این قرب ها نیست.
قرب امیرالمومنین (ع) به رسول خدا (ص) قرب مرتبت و شرافت است و این طور قربی هیچ مخلوقی به خالق ندارد . حتی قرب ماهیت و اجزاء آن یا قرب فصل به جنس هم نیست، خدا منزه از این قرب ها است.
اصلا برای قرب حق مثالی نمی شود زد چون « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ » هر چه قرب در اصطلاح ما است ، او منزه از آن است هر چند بعضی قرب موج نسبت به دریا مثال زده اند لیکن خداوند اعلی و اجل از این تشبیه است.

حلول و اتحاد کفر است

لذا امیر المومنین (ع) می فرماید : مع کل شی ء لا بمقارنة با هر چیزی هست اما نه اینکه با آن قرین و نزدیک باشد به قسمی که مقرون باشد زید و هستی، مثلا اتحاد کفر است. اگر کسی بگوید مخلوق با خالق متحد است او یک هستی این هم یک هستی این شرک است همان طوری که حلول نیز کفر است خدا در چیزی وارد شده باشد مثل وارد شدن آب در کاسه مثلا.
حال و محل دو تا و دو هستی است. پس هو معکم خدا با شما ست نه این که خیال شود خدا جدای از اوست و در وجود و هستی است و «غیر کل شیء لا مزایلة» خدا غیر از هر چیزی است لکن نه بطور جدایی که خدا یک هستی غیر خدا هم یک هستی دیگر.
البته همان طور که عرض کردم مطلب خیلی دقیق است که با فهم عادی و معمولی قابل درک نیست. «بینونة صفة لابینونة عزلة» باز علی (ع) می فرماید : خلق در صفت مباین خالق است نه این که در تحقق جدا از او و خدای تعالی منعزل و جدا از خلق باشد.
عمری باید مجاهده کند ، مواظبت کند ، دلش را صفا دهد بلکه نور توحید در دلش روشن شود، تا جایی که برویت قلب، وحدانیت حقیقی خدا را به مقداری که استعدادش  را دارد درک کند، برسد به مرتبه حق الیقین، مرتبه کامله توحید که در راس آن محمد و آل محمد (ص) است، برسد به جایی که «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک» به کلی از غیر خدا وارسته است و وابسته به خداست.

با چشم و گوش و دست خدایی کار می کند

در اصول کافی است : کنت سمعه الذی به یسمع و بصره الذی به یبصر و یده الذی به یبطش- مستدرک الوسائل ج 1 ص 177
چشم بینای خدا و گوش شنوای خدا و دست عطا کننده خدا شود، نیستی خودش کاملا برایش آشکار شده و فهمیده است که خداست و آثار خدا، جلوه و ظهور خدا ؛ کلمه جلوه و ظهور در قرآن و حدیث است «فلما تجلی ربه للجبل» در قرآن است و «اللهم انی اسئلک بالتجلی الاعظم» در دعای مبعث است، تجلی اعظم خدا ، خاتم الانبیاء (ص) است. کسی از این تعبیرات وحشت نکند، آدمی چون تمام ، خودش را می بیند از این مطلب وحشت می کند ولی وقتی می فهمد قطع نظر از هستی خدا ، من و تو و او و همه هیچ است ، دیگر وحشتی ندارد، البته فهمش مشکل است. شما جوانید و زود می توانید از راهش برآیید، به خودتان رحم کنید و نفستان را تغذیه نکنید، تقویت نکنید که برایتان این معانی مشتبه گردد. بلکه با مجاهدات صحیح شرعی نفستان را بکاهید و به جنبه معنوی آن بیفزایید. از خداوند توفیق هر خیری را خواهانیم.


فصل 11

اَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمالُ الْتَصْديقُ بِهِ تَوْحِيدِهِ

همه پدیده ها از یک پدید آورنده اند

پس از آن که شخص علم به پروردگار پیدا کرد، باید به نحو وحدانیتش باشد و گرنه در شناسائیش ناقص است؛ یقین کند به این که «وحده لا شریک له ذاتا صفة فعلا» توحید ذاتی، صفتی و فعلی و سپس توحید در مقام عبادت و پرستش.
توحید ذاتی آن است که  بشناسد ذات مقدسش , مبدا عالم وجود است؛ تمام حوادث و موجودات پیدا شده از او است. در عالم هستی یک خدا است و همه به او بر می گردند. وجود است و موجود است. یک واجب الوجود است که او هم ازلی و ابدی است؛ همیشه بوده و همیشه خواهد بود و جز او همه پیدا شده اند. در تقسیم به حسب تصور گفته می شود، وجود سه قسم است : یا واجب یا ممکن یا ممتنع است.
اگر وجود عین ذات شد، نه این که هستی به او داده شود، این واجب الوجود می شود و اما اگر نبوده و بود شده، یعنی هستی در ذاتش نیفتاده است و بودن برایش حتم نیست، ممکن است باشد و ممکن است نباشد، آن را ممکن الوجود گویند و ممتنع آن است که عقل حکم می کند که شدنی نیست، پدید نمی گردد، محال است تحقق پیدا کند، نظیر شریک واجب الوجود برای خدا شریکی فرض شود وجود آن ممتنع است چرا؟

محال است خدا شریک داشته باشد

چون اگر دو واجب الوجود شد ، هر یک از دیگری فارق و «ما به الامتیاز» باید داشته باشد. دو شیء بسیط از جمیع جهات دیگر دو نیست، حتما باید جهت مختلفی داشته باشند تا بشود دو تا، و گرنه دوئیت حاصل نمی شود. آن وقت ترکیب لازم می آید از «ما به الاشتراک» و «ما به الامتیاز» و ترکیب هم احتیاج آور است.  هر مرکبی نیاز به اجراء ترکیبی و ترکیب کننده دارد، پس انقلاب لازم می آید، یعنی واجب الوجود ممکن الوجود گردید، زیرا مرکب و محتاج یقیناً ممکن است، نه واجب و خودش نیاز به واجب دارد که او را ایجاد نماید. پس با این استدلال و نظایرش گویند شریک خداوند ممتنع الوجود است.
دیگر آن که اگر واجب الوجود دیگری تصور شود، عالم دو مبدا داشته باشد، موجودات دو علت داشته باشند، چنین فرض کردیم قطع نظر از دلیل عقلی بر امتناع ، لازمه اش فساد است که اشاره کردیم زیرا لازمه ی واجب الوجودی افاضه ی وجود است، هستی بخشی است، باید هر کدام خلق هایی داشته باشند، هر کدام عالم جدا گانه ای، مثلا آن وقت هر کدام  از این دو آیا می تواند بر دیگری چیره شود یا نه؟ اگر نتواند که عجز است و عاجز خدا نیست و اگر می تواند که فساد لازم می آید «اذا لذهب کل اله لما خلق و لعلا بعضهم علی بعض»{سوره 23 آیه 91} هر کدام بر دیگری چیره باید بشود و اگر علو حاصل شود فساد است و آن که مغلوب واقع شد ، دیگر واجب الوجود نیست چون خدا هرگز مقهور نمی شود.
از آیات قرآن و دلیل عقل امتناع شریک برای خدا واضح می گردد.

وحدت خالق از وحدت خلق

از وحدت کیفیت خلقت نیز می توان به وحدت خالق پی برد؛ چون کیفیت خلقت یکی است پس خالق هم یکی است. مثلا 5/4 میلیارد بشر از نطفه آفریده شده، در همه چنین است پس همان کس که مرا آفریده ، تو را و او  را و همه را آفریده است. همه از جهت کیفیت آفرینش یکی هستند. در حیوانات نیز هر کدام چنین است، پس خالق همه یکی است، خالق انسان و حیوان. در عالم نباتات نیز ملاحظه کنید؛ انواع مختلف که از دانه پیدا می شود یا از نهال ، قدرت نمایی در پیدایش انار همان نحو در سیب و گلابی است و همان قدرت نمایی در پیدایش حبوبات است.
موجودات ، همه از یک قدرت و مربوط به یک حکمت است؛ آن قدرت و حکمت که در آفرینش فیل پیدا شده همان قدرت و حکمت در آفرینش پشه بکار رفته است با شی ء زائد- آن خرطوم لطیفی که پشه دارد در نوع خود از خرطوم فیل کمتر نیست بلکه خیلی ظریف تر و سریع تر است علاوه بر این که دو بال نیز به او داده است- فیل با آن عظمت با تمام دستگاه هائی که دارد همان هم در پشه به کار رفته است؛ قوه سامعه و باصره ، معده و گوارش و غیره- آیا از این کیفیت خلقت پی به وحدت خالق نمی برید ؟ آن که فیل را ساخته همان است که پشه را آفریده است.

هدف در آفریدن آفریده ها و توحید

رشته دیگر از راه وحدت غایت است، ربط و ارتباط بین موجودات است، بلاشک هر موجودی به نحوی با دیگران مربوط می شود. این موجودات را برای غایت موجود دیگر آفریده، تمام این موجودات با هم مربوط می شوند. برای نمونه: به دندان گوسفند بنگرید، دندان علف خواری است، معده اش هم معده ای است که علف هضم می کند پس خالق گوسفند و دندان و معده اش همان خالق علف است- به دندان گوشت خواران و معده آنها بنگرید، یقین می کنید همان کس که دندان و معده گوشت خواران را آفریده همان آفریدگار سایر حیوانات است که از گوشت شان استفاده می نمایند. به دندان و معده سگ می نگرید، می فهمید کسی که این حرارت را به معده اش و این استحکام را به دندان سگ داده است همان آفریننده استخوان است.
در دهان حیوان قوه ای داده که ذائقه است. می چشد شیرینی و ترشی را در می یابد در خارج ، میوه های شیرین و ترش و تلخ را درک می کند، پس آفریننده ی میوه ها و طعم های مختلف همان آفریننده ی ذائقه است و گرنه ذائقه چه نفعی دارد؟! خدا را به وحدانیت بشناسد و بفهمد آفریننده ذائقه همان آفریننده طعم ها است.
در قوه شامه یعنی بویایی نیز همین حرف را می زنیم؛ سازنده انواع گل ها با بوهای مختلف همان آفریننده بویایی است. روائح با این غایت که آدمی آنها را دریابد، سازنده اش را بشناسد و سپاس گذارش باشد.
علاوه بر خواص دیگری که برای این حواس است، ذائقه و شامه علاوه بر لذت التِذاذ ، باید چیزهای مضر را درک نماید و از آن پرهیز کند. باید بوهای زننده را درک کند، از بوی متعفن گوشت بفهمد مضر است و آن را نخورد تا بیمار نشود. اگر چیز تلخی چشید ذائقه آن را رد می کند.
خلاصه ربط و ارتباط اجزاء آفرینش با یکدیگر و از این که برای یک منظور آفریده شده اند یکتایی آفریننده آشکار می گردد.

ربط آفتاب و ماهتاب با ابر و زراعت و ...

از نود میلیون میل راه نور آفتاب را برای تربیت زمین و موجودات آن می فرستد؛ روییدن گیاهان و حیات حیوانات به آن بسته است. نور ماهتاب نیز از سیصد هزار کیلو متر راه دارای نوزده خاصیت برای کره زمین است که یکی از آن خاصیت ها تبرید است. حبوبات و غیره که به واسطه آفتاب گرم می شود، نور ماه آن را سرد می کند و تعدیل حاصل می شود. چطور نور کره ی آفتاب و ماهتاب را با زمین ربط داده است؟ با این نظم که نه همیشه روز باشد که بسوزاند و از بین ببرد و نه دائما شب باشد که نتیجه ای نداشته باشد. پس همان کس که ابر را مسخّر کرده و می بارد {سوره 2 آیه 164} همان است که گیاه را میرویاند. کی(چه کسی) ابر را تولید کرده ؟ همان کس که خورشید را آفرید و از گرمایش بخار پیدا شد و میلیون ها تن آب را در آسمان ها به حرکت در آورد و ...
از وحدت غرض پی به وحدت آفریننده می بریم. غرض از این ابر، باریدن است که زمین مرده را زنده گرداند {سوره 35 آیه 9} پس از آن که مرده بود {سوره 30 آیه 50} می فهمیم خالق ابر و باران همان خالق گیاه است و رویاننده ی گیاه همان است که معده حیوانات و جهاز هاضمه و دندان را آفریده؛ همان آفریننده چشم است که طعامش را ببیند؛ همان آفریننده دست است که آن را تهیه کند و در دهان بگذارد.
با یک نظر اجمالی می فهمیم که همه موجودات به نحوی با یکدیگر مربوط هستند و گواهی می دهند به اینکه «لا اله الا الله وحده لا شریک له» جز یک آفریننده در عالم هستی نیست و یک مبدا علیم و حکیم  و قدیر است که همه را برای غایت و غرض مشخصی آفریده است.

 
فصل 12
اگر مبدا دیگری بود پیغمبرانی می فرستاد
در باب توحید پروردگار در کلمات امیر المومنین (ع) در وصیّت که به فرزندش حسن (ع) می فرماید این جمله را انشاء فرموده است:
« وَاعْلَمْ يَا بُنَيَّ، أَنَّهُ لَوْ كَانَ لِرَبِّكَ شَرِيكٌ لاََتَتْكَ رُسُلُهُ »{ نهج البلاغه صبحی الصالح ص 396 الرسائل امیر المومنین علیه السلام 31} اگر واجب الوجود دیگری بود او هم آفریده های داشت مثلا بشر معلول هر دو است آفریده شده ی هر دو است همان طوری که تربیت مادی افراد حسب فرض از هر دو هست تربیت روحی و معنوی آفریده ها هم باید از هر دو باشد لذا باید دیگری هم پیغمبرانی بفرستد و مربیانی برای آفریده هایش معین کند هادی و داعی به سوی خودش بفرستد چون کمال بشر قرب به مبدا اش هست و بر مبدا است که داعیان و هادیان برای کمال بشر بفرستد، اگر نفرستد ربوبیتش آشکار نشده است. در حالی که ما می بینیم از اول پیغمبران حضرت آدم تا خاتم الانبیاء (ص)  همه از یک مبدا بر گزیده شده اند و همه پیغمبران دعوت به توحید کرده اند « إِنِّي رَسُولٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِين» { سوره 7 آیه 104} از طرف پروردگار عالمیان خدای واحد احد قدیم ازلی و ابدی آمدند اگر خدای دیگر هم بود باید پیغمبرانی بفرستد پس این که همه ی پیغمبران از طرف یک خدا آمدند و همه به خدای واحدی که هیچ شریکی برایش نیست می خوانند ، معلوم می شود که (به) راستی شریکی ندارد.
نام و نشانی از شریک نیست
« وَلَرَأَيْتَ آثَارَ مُلْكِهِ وَسُلْطَانه » { صبحی الصالح  ص 396} اگر خدای دیگر ی بود هر آینه باید دستگاه دیگری باشد ، سلطه و اقتدار دیگری باشد ، آثار سلطنتش باید مشاهده شود.
 « وَلَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وصِفَاتِه » { صبحی الصالح  ص 396} اگر خدای دیگری بود هر آینه باید آثارش از حیث فعل و صفت آشکار شود در حالیکه هر چه هست ربط و ارتباط به یکدیگر داشته، مثل این است که عالم هستی یک واحد بیش نیست { سوره قمر آیه 51} هر چه هست یک کار بزرگی است که کارهای کوچک آن را درست می کند ، مثل چرخ ها و پره ها و موتور هایی که یک کارخانه را تشکیل می دهد.
« وَلكِنَّهُ إِلهٌ وَاحدٌ كَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ، أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِد » { نهج البلاغه صبحی الصالح ص 396} در حالی که او خدای یکتا است، همان طور که خودش در قرآن وصف فرموده است خدا یکتا است.
« لاَ يُضَادُّهُ فِي مُلْكِهِ أَحَدٌ» نیست موجودی که ضد او باشد ، هر چه هست و از هستی اوست، دیگر ضدی ندارد.
« وَلاَ يَزُولُ أَبَداً وَلَمْ يَزَلْ» همیشه بوده و همیشه خواهد بود ، به هیچ وجه از بین رفتنی نیست.
پیدایش و بازگشت همه از خدا و به خدا است
 « أَوَّلٌ قَبْلَ الاَْشْيَاءِ بِلاَ أَوَّلِيَّة» { نهج البلاغه صبحی الصالح ص 396} تمام موجودات از اوست بدون این که خودش اولیت داشته باشد، چون اگر اولیت برای خداوند قائل شدیم ، حدوث لازم می آید بلکه معنی هو الاول ، یعنی پیدایش همه موجودات از اوست و هو الاخر بازگشت و انتهای همه موجودات اوست، نه اینکه اول یعنی حادث اول باشد بلکه اول الوجود و اول الایجاد است هر چه موجود شده از او پیدا شده است.
و « وَآخِرٌ بَعْدَ الاَْشْيَاءِ بِلاَ نِهَايَة، » { نهج البلاغه صبحی الصالح ص 396} و آخر همه اشیا است بدون این که خودش پایانی داشته باشد.
دو گانه پرستان چه می گویند؟
در برابر توحید ذاتی ، عده ای هستند که قائل به تعدد مبدا هستند و به نام ثنویه مشهورند و شاید هنوز هم در هند باشند. علت اینکه قائل به دو مبدا شده اند این است که گویند ما در عالم هستی هم خیرات مشاهده می کنیم مانند گاو و گوسفند و هم شرور مانند مار و عقرب و درندگان.
نمی شود مبدا خیر همان مبدا شر شود ، پس عالم باید دو مبدا داشته باشد ، یکی مبدا خیر که نور باشد و به فارسی یزدان و مبدا شر را ابلیس و ظلمت گویند.
البته مطابق عقل ناقص خودشان این طور استدلال کرده اند.
 پس ، بد مطلق نباشد در جهان
 پاسخشان این است که شما می گویید در عالم شروری است که نمی شود از مبدا خیر این شرور صادر شده باشد در حالی که شر مطلق در عالم نداریم چیزی که هیچ جهت خیر در آن نباشد و شر محض باشد، هر چه که ملاحظه کنید، خیرش غالب است و شرش بالعرض است.
مثلا از همه شر تر به حیوانات سمی مثل عقرب و مار مثال می زنند و خیال می کنند شر است. آیا شر بودنش در خلقتش هست؟ مار با این پوست زیبا چرا بد باشد. اگر از لحاظ سم است به طوری که نقل کرده اند سم حیوانات سمی، به واسطه ی جذب سمومات هواست که در نتیجه هوا را تصفیه کرده و برای استنشاق من و شما نافع می باشد.
از این گذشته خود سمومات نفع هایی دارد که از آن دارو های سمی می سازند و به کار می برند و در بعضی امراض مورد استفاده است. پس از نظر تصفیه هوا و همچنین مداوا نافع است. از این گذشته ضد سم هم یعنی پادزهر معمولا همراه خود حیوانات سمی موجود است جایی که عقرب زده است ، اگر عقرب را بگیرند وسطش را خراش دهند روی زخم بگذارند سمش را می کشد. یا  مثلا روغنش برای جای سمی خیلی نافع است.
 بلی اگر وقتی کسی متوجه نبود و عقرب او را زد و تصادفا مرد، باعث می شود که بگویید عقرب شر است بلکه یک اثر طبیعی است.
مثل وقتی که یک نفر از پشت بام پرت شود و دست و پایش بشکند یا بمیرد نمی شود گفت پشت بام بد است. این یک اثر طبیعی و وضعی برای جای مرتفع است.
اگر آدمی ، بی احتیاطی در سرعت رانندگی کند، اثر وضعیش تصادف کردن است، نمی شود گفت اتومبیل شد است. خلاصه این حیوان و سم چه شری است؟ شر در آفرینش نیست، تمام چیز هایی که شر می نماید اشتباه است مثلا جایی آتش گرفت نمی شود گفت اتش بد است بلکه در این محل به واسطه عوارضی زیان رسانده است.
هر موجودی خواه من بفهمم یا نفهمم یا خیر محض است مانند ملائکه، یا خیرش غالب است مثل همه موجودات مادی. پس اساس شبهه ثنویه باطل است که گویند باید مبدا شرور غیر  مبدا خیرات باشد. اصلا شرور نداریم تا مبدایی خاص بخواهد بلکه هر موجودی تا خیرش غالب نباشد، آفریده نمی شود خیریتش زیادتر است و شری هم که بالعرض حاصل می شود آن هم به اذن الله است. همین نیش زدن و کشتن هم به مصالحی است که به تقدیر الهی است لذا به این اعتبار که در خود شرور عرضی نیز مصالحی نهفته و در حقیقت خیر است که تقدیر شده است به خدا نسبت داده می شود و «یا خالق الخیر و الشر» گفته می شود. شر عرضی هم دارای مصلحت ها است، مصلحت شخصی یا اجتماعی که روی هم رفته باید سنجیده شود، مصلحت شخص و دیگران.
گواهی دانایان به وحدانیت حق
 این استدلال های عقلی و تفکرات خوبست و لازم نیز هست ، همه ی علوم عقلی و نافع است، اما اگر کسی بخواهد از این استدلال ها ایمان پیدا کند، علم قلبی پیدا کند، اولوالعلم شود، باید دلش خبر دار شود، همان حرف هایی که در باب معرفت گفتیم، باید مشهودش شود ، باورش گردد، مطمئن به وحدانیتش گردد، باید سعی کند حجاب نفس از پیش چشم دل برداشته شود تا به رویت قلب وحدانیت خدا را ببیند.
خداوند و ملائکه و اولوالعلم گواهی میدهند به وحدانیت خداوند «شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُوْلُواْ الْعِلْمِ قَآئِمًَا بِالْقِسْطِ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ » {سوره آل عمران آیه 18} اولوالعلم اند که گواهی می دهند مراد به این علم نه علم کسبی و استدلال های عقلی است بلکه نوری است که در دل خود انسان است. و اگر استدلال های عقلی مقدمه آن علم قلبی بشود بسیار خوب است و گرنه خود آنها کم نفع است تزکیه لازم دارد.در آیه شریفه «پاک می کند و یاد می دهد ایشان را کتاب و حکمت» «وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ» {سوره آل عمران آیه 164} نخست تزکیه ذکر شده آنگاه تعلیم. اگر تزکیه نوشد به علم نمی رسد هر چند استدلال ها را خوب بداند محجوب است، کسی که حجاب پیش چشم او را گرفته ، کی به علم می رسد ، کی می تواند ببیند؟
اشهد ، از شهود است، یعنی می بیند، گواهی از روی بینش است ، بفهمد وحدانیت حق را، معیت او را آنگاه گواهی دهد.
اولوالعلم نه فقط درس خوانده است بلکه چه بسا اشخاص درس خوانده که اولوالعلم نیستند و چه اشخاص بی سوادی که اولوالعلم هستند. علمی که دل آدمی را روشن کرده باشد، ظهور حق است، از آفتاب برایش روشن تر است، معیت قیومی خدا را می بیند«هو معکم اینما کنتم» را می یابد. برای شاهد عرضم آیه ای از قرآن بخوانم.
نشانه ی علم بیم و امید تنها نسبت به خدا است
«آیا کسی که در لحظات شب به درگاه خداوند به عبادت ایستاده از آخرت می ترسد(از تقصیراتش یا قصوراتش می ترسد) امیدش به رحمت و ثواب پروردگارش می باشد(هم خوف و هم رجاء دارد) بگو آیا کسانی که می دانند و آنان که نمی دانند برابرند» «أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاء اللَّيْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَيَرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ »{سوره 39 آیه 9} یعنی چنین شخصی است که دلش به نور علم منور شده ، اینگونه آثارش آشکار می شود، اما کسی که ترسش در دنیا خلاصه می شود مبادا درآمد یا مقام یا عنوانش کم شود، امیدش هم به این سبب و آن سبب است. این شخص جاهل است هر چند علوم عقلی را هم خوب خوانده یا درس داده باشد.
 البته نفی علوم را نمی کنم بلکه غرض آن است که وقتی این علوم نافع است که با تزکیه همراه باشد، طلبه ای که می خواهد مجتهد شود، اگر با تزکیه همره باشد«علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل» می شود و گرنه ممکن است مانند بلعم با عور از کار درآید.
و انر الصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور { مناجات شعبانیه مفاتیح الجنان ص 158}
خداوندا نوری به ما عنایت فرما که چشم دلمان روشن شده حجاب هایی که پیش ادراکات مان را گرفته از بین برود آنگاه ظهور تو را دریابیم.

فصل 13


اَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمالُ الْتَصْديقُ بِهِ تَوْحِيدِهِ
شرح صدر و نشانه های آن
توحید پروردگار یعنی شناخت وحدانیتش، باید به تصدیق قلبی باشد، اذعان و باور داشتن و با خبر شدن دل، حقیقتش آن است که نوری در دل آدمی طلوع می کند که از آثارش سکون و اطمینان و عشق به خداست. آین ها در وقتی است که دل روشن گردد و به تعبیر روایت نور پیدا کند «العلم نور» و«الایمان نور» حتی در روایتی که در مجمع البیان ذکر کرده در ضمن آیه شریفه : « هر کس را که خداوند بخواهد راهنمایش بفرماید، سینه اش را برای اسلام توسعه می دهد» (فَمَن يُرِدِ اللّهُ أَن يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلاَمِ) {سوره انعام آیه 125} از رسول خدا (ص) می پرسند : شرح صدر چیست ؟ پاسخ می فرمایند: نوری است که خدا در دل مومن قرار می دهد. گفته شد آیا نشانه ای دارد، از کجا بفهمیم این نور پیدا شده ؟ شرح صدر عطا شده است یا نه؟
فرمود : از ما سوی الله دل می برد، از دنیا کنده می شود و به سوی آخرت و خدا تمام توجهش قرار می گیرد و آماده می شود برای مرگ پیش از فوت وقت « نِعْمَ الأِنابَهِ اِلی دارِ الْخُلُودِ وَ التَّجافی عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَ اِلاسْتِعْدادِ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الْمَوْتِ » {مجمع البیان جلد 4 ص 363} آن نور وقتی پیدا شد می فهمد ما سوی الله هیچ است ،قابل تعلق و دوست داشتن نیست، فناء موجودات و عدم استقلال آنها را درک می کند، غیر از خدا هر مرتبه از مراتب هستی را که به نظر می آورد، می بیند فقر محض است، هر چه هم که دارد از خداست، منشا برکات خداست، لذا تمام دلش به خدا بسته می گردد و از غیر خدا می برد. همان است که در مناجات شعبانیه از امیر المومنین (ع) رسیده و در روایت دارد که تمام ائمه ما این مناجات را می خواندند و کمتر دعایی داریم که همه ائمه آ« را می خوانده اندو در آنجا عرض می کند : « خدایا کمال بریدگی از غیر  و توجه به خودت را به من ببخشای» (اِلهي هَبْ لي كَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَيْكَ) {مناجات شعبانیه مفاتیح الجنان ص 158} تمام سعادت آدمی به این است که فقط وابسته به خدا باشد و لا غیر. توکلش تنها بر خدا و بیم و امیدش خدا باشد و بس، خواسته اش رضای او باشد و بس. به این حد می رسد که «كَمالُ الْتَصْديقُ بِهِ تَوْحِيدِهِ و كَمالُ تَوْحِيدِهِ الاِخْلاصُ لَهُ»
شرط بهره برداری از علوم ، تزکیه است
علم که نور است مراد تور قلب است نه صرف استدلال های عقلی که مکرر عرض شد، علم به مصطلحات حتی در علم توحید اگر دل خبر دار نشود ، آن نور نیست ، حتی علم فقه که استفاده شده ی از کلمات اهل بیت (ع) و احکام حضرت خاتم الانبیاء است و به فرموده سید بحر العلوم :
فان علم الفقه فی العلوم                     کالقمر البازغ فی النجوم
 علم فقه هم وقتی نور می شود که با تهذیب نفس همراه باشد علم حدیث و تفسیر قرآن نیز نور است ولی وقتی که جلو دل حجاب نباشد اگر حجاب نفس همراه شد دیگر نور نیست نه اینکه کمبود در این علوم است بلکه از نورانیتش بهره بردن ، مشروط به رفع حجاب است آن وقت می شود وارث پیغمبران «العلماء ورثة الانبیاء» و خلاصه اگر کسب علوم دینی به غرض نفسانی باشد عالم به آنها لی نور است و اگر برای خدا و دانستن و شریعت و عمل به آن و وا داشتن به عمل کردن به آن باشد نور و منور خواهد بود.
نشانه های تحصیل علم برای خدا
از آنجایی که نفس به پندار نادرست خود کارهایش را صحیح می بیند تا جایی که به دنبال ثروتمندی رفتن یا کسب مقام کردن خود را خدایی میداند و می گوید برای خدمت به خلق یا نجات خلق و ارشاد بندگان خدا چنین و چنان می کنم و خلاصه مال یا مقام را به عنوان وسیله دنبال می کنم نشانه هایی یاد آوری می شود تا کشف حقیقت گردد و کسی که گرفتار غرور شده خودش را بشناسد.
کسی که به دنبال مال برای وسیله بودن مال می رود ، اگر به مال نرسید یا ضرر کرد، ناراحت نمی شود یا اگر به آن مقامی که می طلبید نرسید، نگرانی ندارد و اگر به آن مال یا مقام رسید، شادمان نمی شود و حالش پیش از رسیدن به آن مال و مقام و پس از رسیدن به آن تفاوت نمی کند، بلکه تواضعش بیشتر می شود و با زیاد شدن مال ، انفاقش افزون می گردد و پس از رسیدن به مقام خدمت به خلق و دستگیری از واماندگان زیادتر می کند . در صورتی که حالش چنین بود معلوم می شود در این ادعایش صادق است که کمال و مقام را برای خدا یا خدمت به خلق می خواهد.
ولی اگر پس از رسیدن به مال آتش حرصش زیاد تر و بخل و امساکش شدید تر و کبرش نسبت به فقرا فزونی یافت ، یا اگر به مقامی رسید بر زیر دستانش تکبر نمود و خود را بالا تر دانست و تر خدمت به خلق از روی خلوص ، کوتاهی نمود و به رسیدن به مقام بالا تر حریص شد باید خودش را در معرض هلاکت ببیند و زود خودش را اصلاح نماید.
ایثار نشانه طلب مال برای خداست
از نشانه های مهم طلب مال برای خدا ، ایثار و مقدم داشتن دیگران بر خود است. اگر کسی را دید که به مالی که خدا داده است، نیازمند تر است، او را بر خود ترجیح دهد و آن مال را به او واگذارد، مثلا  دو خانه دارد و خانواده ای است که مسکن ندارد، خانه ی دوم خود را به ایشان واگذارد، بدون آن که منت گذارد یا پس از رسیدن به مقامی ، دیگری را سزاوار تر از خودش دانست که از عهده ی آن کار بهتر از او بر می آید آن مقام را به او واگذارد.
به این ترتیب صادق از کاذب تمیز داده می شود و در این مواقع انسان می تواند خودش را بشناسد و به راستی در این مواقع امتحان سختی است که کمتر کسی می تواند از عهده ی انجام وظیفه بیرون بیاید، مگر راستی از بیماری های بخل و حسد و کبر نجات یافته باشد.
برای توضیح مطلب داستان یکی از عباد صالحین را به خصوص برای اهل علم نقل می نمایم.
کرسی تدریس را به دیگری واگذار می کند
مرحوم آیت الله سید حسین ترک از اکابر علما و مراجع مهم مذهب بوده و در سنه 1291  در نجف اشرف وفات نمود پس از آن که در کربلا شاگردان مبرز شریف العلما و صاحب ضوابط و صاحب فصول بود به نجف اشرف هجرت کرد و فضلا اطرافش جمع شدند و مشغول تدریس درس خارج گردید . روزی بر حسب تصادف زود تر از وقت تدریسش در مسجد عمران نجف آمد و هنوز شاگرد ها نیامده بودند گوشه ای تنها نشست دید در گوشه ی دیگر مسجد شیخ ژولیده ای برای چند نفر شاگرد سرگرم تدریس است سید به بحث شیخ گوش فرا داد. از تحقیقاتش به شگفت آمد.
روز دیگر عمدا از وقت مقرر به مسجد آمد و به تحقیقات شیخ گوش فر داد و پس از تکرار چند روز قین کرد که شیخ از خودش فاضل تر است و از درس او استفاده می کند پس از تحقیقی که کرد معلوم شد که ن شیخ بزرگوار ، مرتضی انصاری است که تازه از سفر چهار ساله به ایران برگشته و در ایران از محضر حاج ملا مهدی نراقی استفاده فراوانی نموده است.
سید به شاگردان خود می گوید شیخ انصاری از من فاضل تر است و درسش برای شما از من نافع تر می باشد و خود من هم از درس او استفاده می کنم، از امروز من و شما به درس شیخ حاضر می شویم.
از آن روز شهرت شیخ زیاد شد و به تدریج مرجع عام کردید و شیخ هم تجلیل فراوانی از سید می کرد و احتیاطات و بسیاری از امور دیگر را به سید واگذار می فرمود و پس از وفات شیخ در سال 1281 کرسی تدریس شیخ به ایشان رسید {عدل از آثار مرحوم استاد مطهری}
بنابر این اگر هوای نفس در کار نباشد و راستی طلب علم برای خدا و خدمت به خلق خدا باشد همان علم طب و تشریح هم نور آور است تا چه رسد به علم فقه.
ستمگران به خود و میانه رو ها و پیشی گیرندگان
برای توضیح مطلب به یک آیه از قرآن مجید به ضمیمه تفسیری که از امام (ع) رسیده است اکتفا می شود . در آیه شریفه :
« ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ بِإِذْنِ اللَّهِ »{سوره 35 آیه 32}
کتاب را (یعنی قرآن را ) به کسانی که از بندگان مان برگزیدیم، به ارث دادیم، پس از ایشان کسانی هستند که به خود ستمگرند یا میانه رو یا پیشی گیرندگان به خیرات ، و به تعبیر دیگر یا از اصحاب شمال و یا اصحاب یمین و یا سابقین هستند.
شرح های زیادی گفته شده و وجوه متعددی احتمال داده شده و بسیاری از این وجوه مانعة الجمع هم نیست یعنی ممکن است همه درست باشد.
محل شاهد ما روایتی است در معانی الاخبار از حضرت صادق(ع) در تعیین ظالم و مقتصد و سابق.
امام (ع) می فرماید : « الظالم یحوم حوم نفسه، و المقتصد یحوم حوم قلبه، و السّابق بالخیرات یحوم حوم ربّه » {اصول کافی معنی الاخبار حدیث 1} ستمگر به خودش کسی است که تمام دنبال خواسته ی نفسش هست معبودش خودش هست نفسش هر چه خواست به هر قیمتی است برایش فراهم می سازد برای خواسته ی نفسش ذلیل است زیر بار هر خیانتی می رود تا به خواسته اش برسد- مسلمان است اما ظالم به خودش هست ، کسی که ریاست طلب است چه در اهل علم یا غیر ایشان – تمام در اطراف این خواسته می گردد همتش و خضوعش به جای این که برای خدایش باشد برای این خواسته نفسانیش می باشد مثلا همتش در ساختن کاخ یا داشتن ماشین آخرین سیستم خلاصه می گردد.
البته منکر خانه و وسیله ی زندگی نیستیم و همچنین منکر متصدی شدن مشاغل و مقامات حکومتی که واجب کفایی است نیستم، بلکه می گوییم نباید غیر خدا هدف اصلی گردد و این امور باید تنها وسیله باشد نه هدف و مقصد.
اگر نفست کرسی ریاست خواست آن را نپذیر ولی اگر پیشنهاد کردند که شما سزاوار ریاست هستی برای اصلاح امر مسلمین ، بپذیرید، قبول کن و سختی های آن را تحمل نما. اگر مردم اطراف یک مجتهدی را گرفتند و از او خواستند رساله بدهد تا از او تقلید کنند، خوب است بپذیرد؛ اما اگر نفسش خواهان مرجعیت است نباید اقدام کند، نباید خودش را پیش بیندازد و گرنه عبادت نفس می شود.
مرجعیت شیخ العلما و شیخ انصاری
نقل می کنند پس از فوت مرحوم حاج میرزا حسین شیخ العلما در نجف اشرف ، فضلا و علما حوزه نجف خدمت میرزای شیرازی مرحوم آقا میرزا محمد تقی رسیدند و عرض کردند مرحوم میرزا حسین از دنیا رفته و همه به اتفاق با علمیت شمایند اذن بدهید رساله شما را منتشر کنیم.
شیخ صاحب جواهر که می میرد، بزرگان نجف اطراف شیخ مرتضی انصاری می آیند که شما به تصدیق همه اعلم هستید و سزاوار مرجعیت ،اذن بدهید رساله ی شما را منتشر کنیم.
فرموده بود : من در ایام تحصیل هم درسی به نام آقای سعید العلما مازندرانی داشتم که از من کوشا تر و مقدم تر بود، خدمت ایشان بروید.گفتند ایشان مازندران است، راه دور است. فرمود : حرف همین است، ایشان بر من مقدم بوده، سزاوار نیست با بودن ایشان من رساله بدهم.
ناچار خدمت سعید العلما می روند. ایشان می فرماید : جناب شیخ درست فرموده من وقتی در نجف با ایشان هم درس بودم بر ایشان مقدم بودم ولی وقتی به ایران آمدم من تارک بودم و ایشان شاغل، و حق شیخ است.
برگشتند و به شیخ انصاری گفتند : فرمود : خوب حالا که جناب سعید العلما تصدیق کرده مانعی ندارد.
خواستم بگویم رساله دادن را نفی نمی کنم، لکن رساله دادن به جهت پیش انداختن خود را نفی می کنم، مرجعیت را نخواهد، اگر نفسش مرجعیت را خواسته، ظالم لنفسه است ولی اگر خداوند برایش پیش آورد، سببی است الهی که از آن برای آخرتش می تواند بهره ها ببرد.
همچنین است مقامات حکومتی مثل ریاست جمهوری و نخست وزیری و وکالت و وزارت و ریاست و مدیر کلی و هر مقامی ، باید دنبال خواسته نفس نرفت ولی اگر پیش آمد برای اصلاح امور مسلمین باید بپذیرد. آنچه موجب «ظالم لنفسه» می شود، دنبال خواست نفس رفتن و پیروی کردن است تعبیری یکی از علما می فرمود: خودتان را جلو نیندازید اما اگر شما جلو انداختند ناز هم نکنید.
بهترین کارها اگر «حوم نفسه» شد باطل است و به قدری دقیق است که گاه بر خود آدمی نیز مشتبه می شود، نفسش الوهیت می کند، او را وادار به کاری کرده و حال آنکه خودش نمی فهمد.
تا وقتی «ظالم لنفسه» است از عوالم قلب بی بهره است، از ایمان، از شرح صدر، از تصدیق قلبی، نفس مطمئنه و سکینه و کمالات انسانی محروم است، از آنچه او را اولو العلم می کند تا در عالم نفس است بهره ندارد.
و اما مقتصد کسی است که «یحوم حول قلبه » حجاب نفسش را فهمیده، فکر این است که تزکیه کند، دانسته است که حجاب نفسش مانع منور شدن قلب است، سعی می کند مجاهده کند و تزکیه نماید، این کسی است که از خطر گذشته و می خواهد به علم برسد، مواظب خودش هست، به تعبیری که عرض کردم غذا به نفسش نمی دهد، اطاعت نفسش نمی کند که حجابش غلیظ تر و ظلمانی تر شود.
در نهج البلاغه امیر المومنین علیه السلام است که :«مومن یعنی کسی که دنبال تزکیه نفس است، صبح و شام به خودش بدبین است، حواسش در این است که شیطان نفس او را نفریبد که خودش را پاک جلوه دهد، به خودش بدگمان است، هر کاری که می کند خودش را می یابد مبادا در نیتش خلل باشد، پس دائما بر خودش فشار وارد می آورد و مجاهده می کند و بر مجاهده اش می افزاید» (ان المومن لایصبح و لا یمسی الا و نفسه  ظنون عنده فلا یزال زاریا علیها و مستزیدا لها){نهج البلاغه صبحی صالح ص 251}

فصل 14


هستی مطلق قابل تعدد نیست
توحید ذاتی از بدیهیات عقلی است که به صرف توجه و التفات این معنی آشکار می شود. در عالم هستی هر چه موجود است، هست شده است، موجود است یعنی نبوده و بود شده است، هستیش مستقل و از خودش نیست و به تعبیری وجود عارضش شده و پدید آمده است، پس آن هستی که در آن است, شعاع دایره آن هستی است که هستی عین ذاتش هست- باید این هستی ها به یک هستی برگردد که عین هستی است، که ازلی و ابدی و قائم به ذات است.
معنی این که واجب الوجود شریک ندارد، چون در برابر صرف وجود بدون قید هر چه باشد موجود است نه وجود، هر چه هست وجود عارضش شده، البته نه عارض اصطلاحی بلکه مقصود این است که وجود آن را متحقق ساخته است. بنابراین دو هست مطلق که از هر جهت مطلق باشد نمی شود ، صرف الوجود و حقیقت هستی قابل تعدد نیست؛ پس در عالم هستی خداست و آثار خدا، واجب الوجود است و تجلیات و ظهوراتش و نیست موجودی مگر این که قوامش به هستی او است.
معیت خدا به موجودات بی نظیر است
« مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لاَ بِمُقَارَنَة » {نهج البلاغة صبحی صالح خطبه اول} با هر چیزی هست اما نه به طور قرین بودن ، یعنی ضم موجودی به موجودی به قسمی که دو وجود باشد ،وجود خدا و وجود خودش.
«و غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لاَ بِمُزَايَلَةٍ »{نهج البلاغة صبحی صالح خطبه اول} خدا غیر موجودات است لکن نه به قسمی که کنار باشد و موجودات وجود دیگری داشت باشند.
برای تقریب به ذهن که این مطلب مهم و مشکل تا حدی قابل درک باشد از بعض از وجود می توان با احاطه ی نفس به بدن مثال زد، البته مطلب فوق این حرف است، فقط تشبیه و تقریب به ذهن است و گرنه معیت الهی با موجودات مانند معیت روح به بدن از هر جهت نمی باشد، بلکه در این عالم اگر بخواهیم تشبیهی کنیم و حال آنکه « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ » از این مثال بهتری نمی شود ولی نه اینکه واقع هم چنین است.
معیت روح به بدن تشبیهی جالب
همان طوری که روح به تمام بدن احاطه دارد، از مغز سر تا نوک پا، در عین حال «داخل لا کدخول فی شیء» آیا روح در بدن است؟ از جهتی می شود گفت : آری،  چون ذرات بدن جان دارد، احساس دارد، فعالیت دارد ولی داخل بودن جان در این کالبد مانند داخل بودن سایر چیز ها در اشیا خارجی نیست ، بلکه می توان گفت : جان بیرون است «خارج لا کخروج شیء عن شیء» اما نه این است که مانند بیرون بودن چیزی از چیزی باشد، ولی روح با بدن است، احاطه ی به بدن دارد، به تمام اجزا آن علم دارد، فرمان می دهد، کار می کند، اگر خاری به پا نشیند فورا درک می کند.
از شئون نفس این است که چندین کار انجام می دهد، بدون این که او را کاری از کار دیگر باز دارد، مثلا دستگاه هاضمه با این طول و تفصیل منافاتی با جهاز تنفس ندارد، درعین حال قوه ی حافظه هم در کار است و قوه عقلیه در کار، گوش و چشم هر کدام کار خودش را می کند در حالی که می شنوم و می بینم؛ اگر بوی عطر هم باشد استشمام می کنم، لمس می کنم، در حد خودش این قسم فعالیت دارد از جهتی مظهر اسم « یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ شَاْنٌ عَنْ شَاْن »{دعای مشلول} است. ای خدایی که تو را کاری از کار دیگر باز نمی دارد. وقتی انسان متوجه نفس خودش می شود، با این که مخلوق و عاجز و محدود است، مع الوصف در حد خودش این قسم فعال است، پس چگونه است خالق قادر عالم محیط.
در روایتی دارد که از امام (ع) می پرسند: روز قیامت که به حساب اولین و آخرین می رسند چگونه می شود؟ تشبیه لطیفی در پاسخ می فرماید ، همان طوری که هم اکنون روزی همه را می دهد، بدون اینکه غفلتی از موجودی بشود.{بحار ج 7 ص 271 حدیث 37}
از احاطه ی نفس احاطه ی رب را می فهمیم
چون فهم ما کوتاه است با مثال مطلب را نزدیک می کند « مَنْ عَرَفَ نَفسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » کسی که نفس خودش را شناخت، پروردگارش را شناخته است. احاطه ی نفس را که عرض شد، اگر درک کرد پی به احاطه رب می برد؛ وقتی می بیند نفسش مدیر و مدبر است، تدبیر بدن با نفس است ، اگر عارضه ای پیش آمد در مقام دفاع و بعد معالجه بر می آید. تمام این ها نمونه کوچکی است برای دانستن معیت قیومیه خداوند که جدایی ندارد، بینونت او را منعزل نمی کند بلکه «الحی القیوم» قوام و پایدار هر موجودی به وجود اوست.
در عالم هستی هیچ موجودی استقلال ندارد، خودش هست نکرده، روی پای خودش نایستاده است « فی نفسه و لنفسه و من نفسه» نیست، هر چه هست شده است، مخلوق و مربوب و عاجز است و همه بر می گردد به یک وجود که هستی عین ذاتش هست، ازلی و ابدی است.
آیه شناس و آیه جو لازم است
عقل این معنی را درک نمی کند، چیزی که هست آدمی بخواهد بفهمد ، به تعبیر دیگر دلالت موجود بر وجود و این که آثار است، نه مستقل، برای انسانی است که بخواهد وحدانیت خدا را بفهمد، ولی اسف اینجا است که چه بسیار آیه هایی که در آسمان ها و زمین است، بر آن می گذرند و از آن روی بر می گردانند « وَكَأَيِّن مِّن آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ » { سوره یوسف آیه 105} نمی خواهد خداشناس شوند، به صاحب آیات و صاحب این عالم آشنا شوند و گرنه نشانه های خدا در آسمان ها و زمین فراوان است. آیاتی که در آفاق یعنی در خارج است و آیاتی که در نفوس خود بشر است، اگر آیه شناس باشد می فهمد که خداست حق « سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ » {سوره فصلت آیه 53} وجود حقیقی مال  خداست و دیگران شعاع اویند، در و دیوار عالم حوادث، نشانه او است.
شن های کویر و درماندگی صدام ، آیت حق است
نمونه ای از این حوادث را همه شنیدیم. در شکست توطئه آمریکا در کویر طبس، به کدام سبب ظاهری می شود آن را نسبت داد، ابر قدرت جهانی با آن همه تجهیزات و مدت ها تمرین اقدام نماید، اما طوفان شن به او همان کاری را کرد که ابابیل با اصحاب فیل کرد. این حادثه که برای ملت ما واقع گردید، آیا نباید روشن گردد « أَنَّهُ الْحَقُّ » نیروی غیبی الهی کار کن است و لا غیر ، هر جا هم که سبب کار کن شده به مشیت و خواست او بوده است.
یا جنگ تحمیلی عراق که زمینه طوری بوده که باید ظرف یک هفته کار تمام شود و به حسب ظاهر هم اسباب مساعد بوده، صد در صد هم مطمئن بودند و گرنه اقدام به چنین کاری نمی کردند؛ اما نزدیک یک سال است که همه قدرت ها و همسایگان در صدد کمک صدام کافر، در این طرف هم به حسب ظاهر کمک کننده ای نیست، اما نزد کسانی که در جبهه جنگ هستند و مکرر برای من نقل کرده اند، مسلم است که نیروی غیبی است که به لشکر اسلام کمک می کند، همان قدرتی که بر رژیم پهلوی ملت ایران را با دست خالی پیروز گردانید.
تحول نفوس به ویژه جوانان آیت خدا است
تحولی که در نفوس فرد فرد این ملت به خصوص جوان ها پیدا شد، آن هم به راستی نشانه عظیم الهی است؛ تحولی که قبل از این دوره در افراد چهل پنجاه ساله هم نبود، در جوان کمتر از بیست سال پیدا شده، با چه وضعی؟ جوانی که مقتضیات شهوت در او به حد وفور وجود دارد، از همه آن مشتهیات می گذرد، خواهان شهادت می گردد، در جبهه جنگ توپ و خمپاره را استقبال می نماید.
اگر کسی بخواهد بفهمد، تدبر کند، کی{چه کسی} این ها را دگرگون کرد، چطور شد که این افراد فدایی امام شدند، این تحول نفوس و توجهشان به امام از جهت الهی، چون فطرت ها پاک است و ایشان هم مرجع دینی و رهبر مذهبی است- این تحول غیر از اراده خدا چیزی نمی شود باشد، سبب دیگری برای آن تصور نمی شود، هر چه حساب کنید جز اراده و لطف خدا درست نمی شود.
در این آیه شریفه آخر سوره فصلت که اشاره شد دقت بیشتری شود آیات آفاق و انفس را نشان می دهیم.
برگشتن تصمیم ها ، راه خدا شناسی
هر نفسی هم در حد خودش دارای تحولاتی است از مراتبش همان است که حضرت امیرالمومنین علی (ع) می فرماید: خدا را شناختم به از بین بردن تصمیم ها و دگرگون ساختن اراده ها و همت ها « عَرَفْتُ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ اَلْعَزَائِمِ وَ حَلِّ اَلْعُقُودِ وَ نَقْضِ اَلْهِمَمِ » {نهج البلاغه شماره 250 از کلمات قصار} در هر نفسی اراده ای که از بین می رود حتما سببی می خواهد، گاه می شود بدون هیچ سببی تحول پیدا می شود.
کسی که در مقام تزکیه باشد، آیات انفسی برای او در مراتب بالا جالب تر و مفصل تر است، مرتبا تحولات در نفسی را نشانش می دهند که نشانه های است برای احاطه علمی و قدرتی حق و « و حضوره مع كلّ شي‏ء » با هر نفسی خدا هست، با هر موجودی حاضر است و رب است و تربیت می فرماید؛ مدیر و مدبر است.
اگر کسی آیه شناس شود « يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ » برای او حق بودن خدا آشکار می شود.
خداوند ما را موفق بدارد که در مقام تحصیل معرفت برآییم ، بخواهیم خدا شناس شویم.

فصل 15 


کی پنهان بودی تا نیاز به دلیل باشد
استدلال توحید آسان است ولی کافی نیست و باید به مرحله شهود برسد، به قسمی که بدون ریب وشک و هر گونه وسوسه ای باورش شود که وجود مستقل و واجب که منشا تمام هستی ها و آثار آن است، خداست و بس. این مرتبه هم جایش در قلب آدمی است که شهود برایش حاصل می شود، آنچه واقع امر است درک می کند، دارای شهود قلبی. در باب معرفت عرض کردم که باید حجاب از قلب برداشته شود، آن خودیت و منیت است، تا خودش را وجود مستقل می بیند آنچه سزاوار خداست که استقلال باشد، برای خودش می بیند. محال است هست مطلق را دریابد، هر چند هم که استدلال توحید را خوب بداند. کسی که «حام حوم نفسه » هست که گفتم، کی می تواند به شهود برسد. تزکیه یعنی نفس پرستی نکند تا به تدریج حقیقت بین شود، دیگر خود بین نیست, بلکه خدا بین است، می فهمد «من» موهوم بوده است و باید این وهم از بین برود؛ ریاضت ها و مجاهدت ها هم برای برداشتن این توهم است؛ پس از این که این وهم از بین رفت و فهمید «من» پنداری بیش نبوده و هستی خود ش و همه مراتب هستی برگشتش به خداست، دلش روشن می شود و منشا آثاری می شود که برای امثال ما لفظ است و امیدواریم حقیقتی پیدا شود. در دعای عرفه حضرت سید الشهدا است « لِغیرک مِن الظُّهور ما لیَس لَک مَتی غِبتَ حتّی تَحتاجُ إلی دلیل یَدّل عَلیک» خداوندا آیا برای غیر تو مگر ظهوری هست که برای تو نباشد؛ هر چه هستی است از تو است، افاضه تو است، کی پنهان بودی تا نیازی به دلیل بر بودن تو باشد؟
یک موجودی پیدا کنید که ظهوری از خودش داشته باشد، چون هستیش مال خودش نیست؛ کی ظهور نداشتی که نیاز به استدلال بر هستیت باشد؟
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
اگر لذت ترک لذت بدانی ...
این مرتبه از شهود جز با این که دل آدمی خبر دار شود ، چاره ندارد و وقتی دل خبر دار می شود که حجاب اعظم برداشته شود و هر چه حجاب رقیق تر گردد، به مطلوب نزدیک تر می گردد. تجربه کرده اید هر وقت خلاف نفس کردید، پا روی هوای خودتان گذاشتید همان وقت رجوع به خودتان بکنید, حال خوشی پیدا می کنید البته در همان حد.
در روایتی این حقیقت را در مورد نظر به بیگانه چنین بیان می فرماید: « هر گاه کسی نظرش به بیگانه بیفتد و برای خدا خیره نشود ، تکرار نظر نکند و چشمش را به بالا یا پایین بیندازد، در همان حال شیرینی ایمان را می چشد » (ما اعتصم احدَ بمثل ما اعتصم بغضِّ البَصَر فإنَ البَصَر لا يغضّ عن محارمِ اللهِ الا و قَد سَبَقَ اِلي قَلبهِ مُشاهدةِ العَظِمةِ وَ الجلال) { سفینة البحار جلد 2 ص 596 عیون الرضا ج2 ص 135}
به همین اندازه ترک نفس کردن ، موجب درک لذت ایمان می شود و به مرتبه ای از مراتب شهود می رسد ، به راستی چنین است. همان طوری که اگر کسی خشم خودش را فرو برد ، همان وقت دلش شرح پیدا می کند ، حال خوشی به او دست می دهد و خلاصه هر کس قرب خدا را بخواهد، بفهمد، معیت قیومیه الهیه را بفهمد، راهش در ترک نفس است تا وقتی پیروی نفس می کند رو به بعد و دوری می رود. این مطالبی است که از روی تجربه خر کس می تواند امتحان کند، با کف نفس حجاب ضعیف می شود و به شرطی که بعد تغذیه نشود به همان اندازه به معارف نزدیک تر می گردد تا به حدی می رسد که معنی «هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ »{سوره حدید آیه 4} هر جا باشید خدا با شماست. « مَا يَكُونُ مِن نَّجْوَى ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ...» { سوره مجادله آیه 7} نیست سه نفری مگر خدا چهارمین آنها است و ... به آسانی و به وضوح درک می نماید.
معیت قیومیه همان رحمت رحمانیه است
معیت قیومیه الهی که با هر شی است ، غیر از معیت رحمت رحیمیه است که با بعضی طوائف است نظیر: « إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ» {سوره انفال آیه 46} « إِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ » {سوره نحل آیه 128} خداوند با بردباران ، با پر هیزکاران و با نیکوکاران است.
رحمت رحمانیه که همان معیت قیومیه است، با هر موجودی است مسلمان و کافر، فاسق و عادل ، تمام حیوانات و نباتات و جمادات در حقیقت قوام هر موجودی به آن است لکن خداوند الطاف خاصی دارد که رای طائفه ی ویژه ای است ، نصرت هایی است که برای مومنین است، آنها را حفظ می کند، یاری می فرماید کسی که نصرت دین خدا کند خدا با او است یعنی معیت و رحمت رحیمیه که رحمت خاص باشد یا کسی که اهل تقوی شد، تقرب به حق برای او است.
منت های قرب عبد به برکت نوافل
البته قرب منزلت و درجه است که در عبادات قربة الی الله گفته می شود نه نزدیکی به حسب مکان و زمان که البته واضح است و قرب به حسب منزلت هم مراتب دارد تا برسد به قرب خاتم الانبیاء ( ص) و پیروان خاصش که در روایت شریف بیان آن را چنین فرموده:
مرتبا بنده به من نزدیک می گردد به برکت انجام مستحبات ( نماز های نافله) به حدی که من گوش شنوا و چشم بینا و دست دهنده اش می شوم...( لا یَزالُ الْعَبْد یَتَقَرَّبُ اِلىَّ بِالنَّوافِل حتی احبه فاذا احببته کنت‏سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به ویده الذی یبطش {مستدرک الوسائل ج 1 ص 177}
این ها اموری است که برای افراد عادی تصورش هم مشکل است ، امور است یافتنی نه گفتنی. اگر کسی در راه تزکیه و بر طرف کردن حجاب بیفتد، به جایی می رسد که « حام حول ربه» از تزکیه و بر طرف کردن حجاب نیز بگذرد و دور پروردگارش بگردد « سابق الی الخیرات » گردد.
خدا کند ما این مقامات را آرزومند باشیم ، اگر کسی جدا خواهان این مقامات باشد خداوند محرومش نمی فرماید . نشانه خواستش ، دنبال کردن این مطالب است و خداوند وعده فرموده کسانی که در راه ما مجاهده و کوشش نمایند ، ما هم راه هایمان را نشانشان می دهیم (وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا) {سوره 29 آیه 69} و در روایت شریف نیز بشارت داده شده که : کسی که اخلاص را دوست دارد... {اسرار الصلوة شهید ثانی ص 133}
نمی فرماید کسی که اخلاص بورزد، بلکه می فرماید : کسی که اخلاص را دوست بدارد، البته «  من جد وجد » کسی که بکوشد می یابد و اگر دری را بکوبی آخر پاسخ می شنوی {من قرع بابا ولج ولج } خداوند ما را بر کف نفس یاری فرما و از عالم شهود بهره مند فرما.

فصل 16 


همه صفات به علم و قدرت بر می گردد
درباب توحید ذاتی مطالبی عرض شد و اما توحید صفاتی یعنی صفات خداوند را اولا عین ذات دانسته ، نه زائد بر ذات، منعم خود را بشناسد و متوجه باشد همه صفات خداوند به دو تا بر می گردد و آن علم و قدرت است. صفات ثبوتیه که عالم و قادر و حی است و مرید و مدرک.
هم سمیع است و بصیر است، متکلم صادق و سایر اسماء و صفات که در قرآن مجید و ادعیه ذکر شده است، عظیم و رحیم و قدیم و غیر ذلک همه به علم و قدرت بر می گردد.
مثلا سمیع است یعنی علم به مسموعات دارد، بصیر است یعنی علم به مبصرات دارد، شنوا و بینا است یعنی عالم است.
علم و قدرت زائد بر ذات نیست ، دو تا نیست ، نخست دوئیت آن را خودمان تصور کنیم؛ هر یک از ما ذاتی هستیم و علم ، ذاتی هستیم و قدرتی ، علم و قدرت علاوه بر این که عین ما نیست و با ما دو تا است ، ذاتی ما نیز نیست و عارض بر ذات ما است، عالم نبودیم و شدیم، توانا نبودیم و شدیم بعدا هم قدرت گرفته می شود یا ممکن است علم گرفته شود. لکن در خدای تعالی غیر از علم ؛ ذاتی جداگانه نیست که علم بر آن عارض باشد. ذات بسیط و صرف وجودی است که تمام امور از او صادر می شود، تمام قدرت ها و دانش ها از او است. اجمالا این معنی را باید به نور عقل فهمید، در صفات سلبیه که گویند « معنی ندارد » همین است، یعنی صفات زائد بر ذات ندارد، چون اگر صفات عارض و زائد بر ذاتش باشد، تعدد و ترکیب لازم می آید و اگر این صفات را قدیم و مستقل بدانیم، که تعداد قدما لازم می آید و اشکال های متعدد پیش می آید.
هستی واجب که هستیش واجب است، صفتش نیز واجب است، بدون این که صفت و ذاتش دو تا باشد. در نهج البلاغه  هم که می فرماید« وَ كَمالُ الاِخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ » صفات عارض است که باید از خداوند نفی کرد، صفت و موصوفی به حسب تحقیق نیست بلکه وجود بسیطی است که عین علم و قدرت است.
خدا در صفات نیز همانند ندارد
در مورد صفات باید دانست, همان طوری که خداوند از حیث ذات شریک ندارد در صفات نیز شریک ندارد.
علم و قدرت که صفات خداست ( و تعبیر به صفت نیز از باب ضیق عبارت است و گرنه همان طوری که اشاره گردید صفت و موصوفی نیست و جز ذات بحت بسیط ، نیست ) علم خدا ، قدرت خدا  شریک ندارد.
هر یک مخلوقی همان طور که اصل وجودش از خودش نیست، علم و قدرتی هم که دارد ، از خودش نیست . وجود هر موجودی را از خدا می بینیم، همان طور هم باید دانش و توانائیش را از خدا بدانیم ، فرع زائد بر اصل که نمی شود ، جایی که اصل وجودش از خودش نیست ، صفاتش به طریق اولی از خودش نیست.
باید موحد مطمئن شود که هر چه قدرت در عالم است از خداست، به تعبیر دیگر معنی جمله مبارکه « لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ » را بفهمد. «لا» در اینجا نفی جنس و حقیقت است، هیچ گونه نیرو و توانایی نیست جز حول و قوه خدا.
چرا حوقله کلید بهشت است؟
در روایت شریفی می فرماید: « کلمة لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ مِفْتاحٍ الْجَنَّةَ » کلید بهشت این جمله شریف است. معنی آن این است که اگر کسی توحید صفات را شناخت و دانست هر قدرتی است، مال خداست، درب بهشت برایش باز است، زیرا از غیر خدا نمی ترسد و به غیر خدا امیدوار نیست ، کسی که دانست « اگر خدا زیانی به کسی  برساند، کسی جلو گیرش نیست و اگر بخواهد خیری به کسی برساند، باز دارنده ای از فضل او نیست. » (وَإِن يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ كَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدُيرٌ) {سوره انعام آیه 17}
به مقام رضا می رسد، می فهمد هیچ موجودی قدرتی بالاستقلال ندارد و هر چه ظهور قدرت است موقوف به اذن و مشیت خداست، اگر خدا بخواهد همین قدرت که به موجود عطا شده، کار می کند و گرنه از کار می افتد، همه اش به اذن خداست، دیگر از هیچ مخلوقی نمی ترسد، اگر ترس دارد، از گناه و مخالفت امر خدایش هست {نهج البلاغه کلمات قصار شماره 82} ترسش از این است که از نظر  لطف خدا بیفتد، مورد سخط او قرار گیرد.
پس کسی که بحوقله «کلمة کلمة لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ » متحقق شد و به راستی برایش شهود این معنی حاصل شد، توکلش حتما بر خدا است « اگر ایمان دارید پس باید بر خدا توکل کنید» (وَعَلَى اللّهِ فَتَوَكَّلُواْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ) {سوره 5 آیه 23} اگر برای تان مشهود شد، هر چه قدرت و عزت است مال خدا و به دست خدا است، دیگر به مخلوق کار ندارید.
تکیه به غیر خدا مرتبه ای از نفاق
در آیه شریفه : « مژده بده به منافقین که برایشان عذاب سختی است. کسانی که کافران را، نه مومنان را، دوست می گیرند. آیا عزت را نزد ایشان می جویند، پس به درستی که همه عزت برای خداست» (بَشِّرِ الْمُنَافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا ﴿۱۳۸﴾ الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكَافِرِينَ أَوْلِيَاء مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَيَبْتَغُونَ عِندَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ العِزَّةَ لِلّهِ جَمِيعًا ﴿۱۳۹﴾ ) {سوره نساء}
اگر کسی تکیه به کفر کرد، منافق است نه مسلمان و مومن، خیال کرده آمریکا یا شوروی قدرت دارد، می تواند او را به جایی برساند. هر کس تکیه به کفر کرد، از اسلام بی بهره است و نشانه نفاق است، زبان و دل دو تا است، دلش مطابق زبانش نیست ، زبانش می گوید لا اله الا الله ، توکلت علی الله ، لا حول و لا قوة الا بالله، اما دلش می گوید توکلت علی آمریکا.
بلکه هر فردی که تکیه اش ]به[ دیگری جز خدا باشد امیدش این باشد که فلان کس کارش را درست می کند، در حال نفاق است ، محجوب و مشرک است؛ البته مرحله ای از شرک را دارا است که مخلوق را جز خدا قادر و کاشف الضر دانست.
حدیث شریفی در بحار الانوار در باب شرک است؛ امام مثال می زند « لو لا فلان لهلکت » اگر فلانی نبود، من از بین رفته بودم، این شرک است. راوی عرض می کند پس چه بگوید؟ می فرماید بگوید « اگر خدا منت نگذاشته بود بر من به وسیله فلانی ، هلاک شده بودم.»
وای به کسی که دکتر و دوا را شفا دهنده بداند و از شافی غافل بماند. قدرت و علم را باید منحصر در خدا بداند و بس. به نور عقل بفهمد و به نور قلب باور کند. به نور عقل در هر موجودی دقت کند، می بیند هر فردی را که قادر می دانست، قدرتش از کجا است و چه مقدار است، قدرت دستش یا علم و دانشش مثل طبیب و نظائرش، از خودش هست یا نه؟ پس از این که یقین کردی که هر فردی هم اکنون سر تا پایش نیاز است، هستیش باید لحظه به لحظه به او افاضه شود. آن به آن باید قدرتش را ادامه دهند، بدست باید توانایی لحظه به لحظه داده شود.
به نور عقل حقیقت هر موجودی را دریابد، همان نطفه ناتوانی که اول بود، حالا هم در حقیقت همان است، اگر با داشتن قدرت خدا داد هم خدا نخواهد ، کاری نمی تواند بکند.
صنعت صنعتگران نیز از او است
 اگر کسی رو به قدرتمندی برای کشف مشکلش برود، باید مشرک نشود، بداند تا خدا نخواهد از او کاری نمی آید.
آیا کسی می تواند یک لحظه مرگش را عقب بزند؟ پس هر چه قدرت و علم است از او است، همان علم کسبی از او است ، صنعت هایی که می کنند هم از او است، کی ]چه کسی[ صنعت گر است، آیا گوشت و پوستش ساخته یا هوشش؟ حافظه ای که مدت ها زحمت کشیده، ادراکاتش در آن جمع شده و می خواهد عمل کند ، می خواهد این صنعت را بکند و اگر خداوند حافظه اش را ادامه ندهد، هیچ کاری از او نمی آید.
به طور کلی همه امور به خدا باز می گردد « وَمَا فِي الْأَرْضِ أَلَا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الأمُورُ » {سوره 42 آیه 53} لذا از مولا امیر المومنین علیه السلام منقول است که می فرماید: « نمی بینم چیزی را مگر این که خدا را قبل و بعد و با آن چیز می بینم» { ما رَأیتُ شَیئاً إلّا وَ رَأیتُ الله قَبلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعدَهُ} قدرت در هر موجودی که می بیند ، قدرت خدا را می بیند.
دانشی که به این بشر داده شده که از هزاران میلیون فرسخ حرکات کرات را حساب می کند، کی ]چه کسی[ این هوش و ادراک را به او داده؟ کی ]چه کسی[ حافظه اش داده که معلومات را نگه دارد. این برق را کی ]چه کسی[ ایجاد کرد و در اختیار بشر گذاشت؟ کشف کردن بشر در علم و قدرتی است که خدا به او داده است و گرنه عرض کردم همان نطفه و مشت خاک ناتوان است.
توحید صفاتی را باید پس از تزکیه و بر طرف شدن حجاب دنبال کرد، تا معنی « لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ » این کلید بهشت به دست آید، به راستی آدمی موحد می شود، بهجت و رضای قلبی نصیبش می شود، به خدا دلخودش و از غیر خدا کنده شده است؛ دیگر از فقر و گرفتاری، از گذشته و آینده باکی ندارد، ترس و اندوهی بر اولیاء خدا نیست « أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ » {سوره 10 آیه 62} چون حقیقت برایشان کشف شده ، دانسته اند که « هو الغنی » غنی مطلق خدا است و هر کس خدا به او غنا دهد و « عزیز » مطلق خدا است و هر کس خدا به او عزت دهد که اهل ایمانند؛ منافق است که عزت را در غیر خدا می بیند، خیال می کند از مخلوق کاری می آید، همان طور که از آیات سوره منافقون استفاده می شود.{سوره 63 آیه 8}
به جای ترس ، ایمانشان زیاد شد
دیگر موحد از هیچ چیز باکی ندارد. در این آیه شریفه دقت کنید: «الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» (همان كسانى كه [برخى از] مردم به ايشان گفتند مردمان براى [جنگ با] شما گرد آمده‏اند پس از آن بترسيد و[لى اين سخن] بر ايمانشان افزود و گفتند خدا ما را بس است و نيكو حمايتگرى است) { سوره آل عمران آیه 173}
مثلا در زمان ما ترساندند آمریکا حمله نظامی می کند، با کمک اقمارش محاصره اقتصادی می کند، ایران را منزوی می نماید، یا به قول آن نادان به بن بست می رسیم. مومنین را ترسانیدند، اما پیروان خط امام نترسیدند و گفتند خدا ما را بس. قدرت ، قدرت خداست، آنچه به دست آنها می بینیم عاریه و مال خداست، تا خدا چه خواهد، تنها تا مقداری که اذن و مشیت حق همراهی کند اثر می کند.
در آیه بعد نتیجه این توحید و توکل بر خدا را ذکر می فرماید «فَانقَلَبُواْ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُواْ رِضْوَانَ اللّهِ وَاللّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ» (پس با نعمت و بخششى از جانب خدا [از ميدان نبرد] بازگشتند در حالى كه هيچ آسيبى به آنان نرسيده بود و همچنان خشنودى خدا را پيروى كردند و خداوند داراى بخششى عظيم است){سوره آل عمران آیه 174}
مثل ملت شریف و مسلمان ایران که به برکت امام خمینی، از تحریم اقتصادی و حمله نظامی به طبس از پا در نیامد و از این جنگ تحمیلی عراق نیز سر افراز بیرون آمد.
 خداوندا تو یاری فرما که بدانیم و ببینیم که قدرت، قدرت تو است ، عزت و علم مال تو است و هر چه در هر که هست عطای تو است.