چندین داستان از کتاب داستان های شگفت


مقدمه مولف

اين ضعيف ، در مدت عمر خود، داستانهايى از بندگان صالحين و صاحبان تقوا و يقين ديده و شنيده ام كه هريك از آنها شاهد صدقى است بر الطاف الهيّه از بروز كرامات و استجابت دعوات و نيل به درجات و سعادات و ديدن آثار توسل به قرآن مجيد و ائمه طاهرين - صلوات اللّه عليهم اجمعين .
در اين هنگام كه سنين عمرم رو به آخر و از 65 گذشته و قاصدهاى مرگ يعنى ضعف قوا و هجوم امراض ، مرا به قرب رحيل در جوار رب جليل و ملاقات اجداد طاهرين و ساير مؤ منين ، بشارت مى دهد، خواستم آنچه از آن داستانها بخاطر دارم در اين اوراق ثبت كنم به چند غرض :
1 - هرچند از عباد صالحين نيستم لكن ايشان را دوست دارم وآرزومندم كه از آنها بگويم و از آنها بنويسم و از آنها بشنوم و آنها را ببينم - ((گر از ايشان نيستى برگو از ايشان ))
2 - چنانچه در حديث رسيده نزد ياد خوبان رحمت خدا نازل مى شود، اميد است نويسنده و خوانندگان عزيز مشمول اين رحمت (عِنْدَ ذِكْرِ الصّالِحينَ تَنْزلُ الرَّحْمَةُ)،(سفينة البحار، ج 1 ص 447) باشيم .
3 - چون هريك از اين داستانها موجب تقويت ايمان به غيب و رغبت قلوب به عالم اعلى و توجه به حضرت آفريدگار است ، آنها را ثبت كردم تا فرزندانم و ساير خوانندگان بهره مند شوند و خصوصا در شدايد و مشكلات ، دچار ياس نشوند و دل به پروردگار، قوى دارند و بدانند كه دعا و توسل را آثارى است حتمى چنانچه سعى در تحصيل مراتب تقوا و يقين را مقامات و درجاتى است كه از حد ادراك بشرى افزون است .
4 - شايد پس از من عزيزى از مطالعه آنها با پروردگار خود آشنا شود و او را ياد كند و حال خوشى نصيبش گردد، خداوند هم به فضل و رحمتش ، اين روسياه را ياد فرمايد.
 داستان ها به ترتیب شماره کتاب در زیر آمده است.

 1- صدقه مرگ را به تاخير مى اندازد

از ((آقاى سيد محمد رضوى ))(9) شنيدم كه فرمودند زمانى كه مرض سختى عارض ‍ دایى بزرگوارشان مرحوم آقاى ميرزا ابراهيم محلاتى شد، به طورى كه اطبا از معالجه ايشان اظهار ياس كردند، امر فرمودند كه مرضشان را به عالم ربانى مرحوم ((حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى )) كه مورد علاقه و ارادت جناب ميرزا بودند، خبر دهيم ، ما هم به اصفهان تلگراف كرديم و مرحوم بيدآبادى را از مرض سخت ميرزا با خبركرديم ، فورا جواب دادند مبلغ دويست تومان صدقه دهيد تا خداوند شفا عنايت فرمايد.
هرچند آن مبلغ در آن زمان زياد بود، لكن هرطور بود فراهم آورده بين فقرا تقسيم كرديم و بلافاصله ميرزا شفا يافت .
مرتبه ديگر ميرزاى محلاتى به سختى مريض شدند و اطبا اظهار ياس كردند، من ابتدا مرحوم بيدآبادى را تلگرافا با خبر كردم و با اينكه جواب تلگراف را قبول و درخواست كرده بودم ، از ايشان جوابى نرسيد تا بالاخره در همان مرض ، ميرزا مرحوم شدند آنگاه دانستم كه سبب جواب ندادن مرحوم بيدآبادى اين بود كه اجل حتمى ميرزا رسيده و به صدقه جلوگيرى نمى شود.
از اين داستان دو مطلب فهميده مى شود يكى آنكه به واسطه صدقه ممكن است در شفاى مريض تعجيل شود بلكه مرگ را به تاخير اندازد و در باره تاثير صدقه در شفاى مريض وتاخير مرگ و طول عمر و دفع هفتاد قسم بلا، رواياتى از اهل بيت : رسيده و داستانهايى نقل گرديده كه ذكر آنها خارج از وضع اين جزوه است ، طالبين به كتاب ((لئالى الاخبار)) مرحوم تويسركانى و كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم نورى مراجعه كنند.
مطلب ديگر آنكه : هرگاه اجل حتمى باشد و بقاى شخص مخالف حكمت ، حتمى خدا باشد دعا و صدقه از اين جهت بى اثر مى شود هرچند از ساير آثار خيريه دنيوى و اخروى آن بهره مند خواهد بود و براى تاييد اين مطلب ، داستان ديگرى نقل مى گردد.

2 - اجل حتمى علاج ندارد

از مرحوم حاج غلامحسين مشهور به تنباكو فروش ، شنيدم كه گفت از مرحوم آقاى حاج شيخ محمد جعفر محلاتى شنيدم كه فرمود هنگام مرض مرحوم حجة الاسلام شيرازى ، حاج ميرزا محمد حسن ، عده اى از بزرگان علما، اطراف بسترشان بودند و مى گفتند در هريك از مشاهد مشرفه مخصوصا در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام و در اماكن متبركه مخصوصا در مسجد كوفه عده اى از اخيار معتكف شده اند و شفاى شما را از خداوند خواهانند وصدقه هاى بسيارى براى سلامتى حضرتت داده شده است و ما يقين داريم كه از بركات دعاها و صدقه ها خداوند شما را شفا مى بخشد و براى مسلمانان نگاه مى دارد.
مرحوم ميرزا پس از شنيدن اين كلمات ، اين جمله را فرمود:((يا مَنْ لا يَرُدُّ حِكْمَتَهُ الْوَسائِلُ))، گويا آن جناب ملهم شده بود كه اجل حتمى ايشان رسيده و بايد رفت و لذا اشاره فرمود كه اين وسيله ها جلوگيرى از ((حكمت حتمى الهى )) نمى كند.

3 - تلاوت قرآن هنگام مرگ

چون در داستان يكم از مرض موت ميرزاى محلاتى ذكرى شد، جنابت پليدى معنوى است
دوست داشتم داستان موت ايشان را نيز نقل كنم .
مرحوم حاج ميرزا اسماعيل كازرونى مى فرمود: در ساعت احتضار، ميرزاى محلاتى شروع فرمود به تلاوت آيات آخر سوره حشر و مكرر خواند تا مرتبه آخر در وسط آيه :(هُوَاللَّهُ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَالْمَلِكُ الْقُدّوُسُ السَّلامُ)(10) همينجا روح شريفش به عالم اعلى ارتحال فرمود (وَلا يَخْفى لُطْفُهُ)
و راستى تمام سعادت همين است كه لحظه آخر عمر، زبان ودل به ياد خدا باشد و بميرد و همين است آرزوى تمام اهل ايمان :(وَفى ذلِكَ فَلْيَتَنا فَسِ الْمُتَنافِسُونَ)
(11) اَللّهُمَّ اجْعَلْ خاتَمَةَ اَمْرِنا خَيْرا بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ (ع )

4 - جنابت ، پليدى معنوى است

آقاى رضوى فرمودند كه مرحوم بيدآبادى سابق الذكر، به قصد تشرف به مدينه منوره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آوردند و قريب دو ماه در اين شهر توقف فرمودند و در منزل آقاى على اكبر مغازه اى ميهمان بودند و در همان منزل براى اقامه نماز جماعت و درك فيض حضورشان هر سه وقت ، جمعى از خواص حاضر مى شدند. شبى غسل جنابت بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بيرون آمدم به قصد رفتن حمام ، ناگاه حاج شيخ محمد باقر شيخ ‌الاسلام را ديدم كه عازم رفتن خدمت آقاى بيدآبادى بود، به من گفتند مگر نمى آيى برويم ، من حيا كردم بگويم قصد حمام دارم ، لذا با ايشان موافقت كرده پيش خودم گفتم وقت زياد است مى روم سلامى خدمت آقاى بيدآبادى عرض كنم و بعد به حمام مى روم .
چون هر دو بر ايشان وارد شديم ، اول آقاى شيخ ‌الاسلام با ايشان مصافحه كرد و نشست ، بعد من نزديك رفته مصافحه كردم ، آهسته در گوشم فرمود:((حمام لازمتر بود)).
من از اطلاع ايشان به خود لرزيدم و با خجلت و شرمسارى برگشتم ، مرحوم شيخ ‌الاسلام گفت آقاى رضوى كجا مى روى ؟ مرحوم بيدآبادى فرمود بگذاريد برود كه كار لازمترى دارد.
از اين داستان به خوبى دانسته مى شود كه حدث جنابت و ساير احداث از امور اعتباريه محضه نيستند كه شارع مقدس براى آنها احكامى مقرر داشته ، چنانچه بعضى از اهل علم چنين تصور كرده اند، بلكه تمام حدثها يعنى تمام موجبات غسل و وضو خصوصا جنابت تماما از امور حقيقى و واقعى هستند؛ يعنى يك نوع قذارت وكثافت و تيرگى به واسطه آنها عارض روح مى شود كه در آن حال هيچ مناسبتى با نماز كه مناجات و حضور با حضرت آفريدگار است ندارد و نماز باطل است و اگرحدث اكبر مانند جنابت و حيض باشد، در آن حالت توقف در مساجد و مس ‍ خط قرآن مجيد نيز حرام است .
به واسطه همان قذارت معنوى است كه در آن حالت چيز خوردن و خوابيدن و بيش ‍ از هفت آيه از قرآن تلاوت كردن ونزد محتضر حاضر شدن مكروه است ؛ (زيرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائكه رحمت است و ملائكه از قذارت جنابت و حيض سخت متنفرند) و غير اينها از محرمات و مكروهات در حالت جنابت و حيض كه تماما به واسطه آن قذارت معنوى است كه بعضى از خالصين از شيعيان و پيروان اهل بيت - عليهم السلام - كه به واسطه مجاهدات نفسانيه و رياضات شرعيه خداوند به آنها دل روشنى داده و امور ماوراى حس را درك مى كنند ممكن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بيدآبادى درك فرمود.
و نظير اين داستان بسيار است از آن جمله در كتاب قصص العلماء مرحوم تنكابنى نقل كرده است از مرحوم آقا سيد عبدالكريم ابن سيد زين العابدين لاهيجى كه گفت پدرم مى گفت كه در عتبات عاليات تحصيل مى نمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحيد بهبهانى - عليه الرحمه - بود و آقا به واسطه كهولت ، تدريس نمى فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدريس مى كردند لكن آقا براى تبرك در خانه اش مجلس درسى داشت كه شرح لمعه را سطحى درس مى گفت و ما چند نفر به قصد تبرك به مجلس ‍ درس او مشرف مى شديم .
از قضا روزى مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسيده بود، پس به خود گفتم مى روم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل مى كنم . پس وارد مجلس شديم و آقا هنوز تشريف نياورده بود و چون وارد شد با كمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر مى نمود، به يك دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نيست به منازل خود برويد و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشين ، پس نشستم چون همه رفتند و كسى ديگر نبود، فرمود در آنجا كه نشسته اى پول كمى زير بساط است آن را بردار و برو غسل كن واز اين به بعد با جنابت در چنين مجلسى حاضر مشو.
و از آن جمله در كتاب مستدرك الوسائل ، جلد 3 صفحه 401 در ذيل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و كرامات جناب سيد محمد باقر قزوينى نقل كرده كه در سنه 1246 در نجف اشرف ، طاعون سختى به اهل نجف رسيد كه در آن ، قريب چهل هزار نفر هلاك شدند وهركس توانست فرار كرد جز جناب سيد مزبور كه پيش ‍ از آمدن طاعون شب در خواب حضرت اميرالمؤ منين (ع ) او را خبر كرده بودند و فرمودند:((بِكَ يَخْتِمُ يا وَلَدى )) يعنى تو آخر كسى هستى كه به طاعون از دنيا مى روى و همين طور هم شد؛ يعنى پس از مردن سيد، ديگر طاعون تمام شد و در اين مدت همه روزه سيد از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز ميت خواندن بود و عده اى را ماءمور كرده بود براى جمع آورى جنازه ها و آوردن در صحن و عده اى را براى غسل و كفن و عده اى براى دفن ، تا اينكه گويد خبر داد به من سيد مرتضى نجفى كه در همان اوقات روزى نزد سيد بودم كه پيرمرد عجمى كه از اخيار مجاورين نجف اشرف بود آمد و نظر به سيد مى كرد و گريه مى نمود مثل اينكه به جناب سيد كارى داشت و دستش به سيد نمى رسيد چون جناب سيد او را چنين ديد به من فرمود از او بپرس حاجتى دارى ؟
پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتى دارى ؟ گفت اگر اين روزها مرگم برسد آرزومندم كه جناب سيد بر جنازه ام منفردا يك نماز بخواند (چون به واسطه زيادتى جنازه ها سيد بر هرچند جنازه يك نماز مى خواند) پس آمدم به سيد حاجتش را خبر دادم ، قبول فرمود، پيرمرد رفت فردا جوانى گريان آمد و گفت من پسر همان پيرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده كه جناب سيد او را عيادت فرمايند، سيد قبول فرمود و سيد عاملى را جاى خود قرار داد براى نماز بر جنازه ها و خود براى عيادت آن مرد صالح آمد و جماعتى هم همراه سيد آمدند در اثناى راه ، شخص صالحى از خانه اش بيرون آمد چون سيد و جماعت را ديد پرسيد كجا مى رويد
گفتم عيادت فلان . گفت من هم با شما مى آيم تا به فيض عيادت برسم ؛ چون سيد وارد بر آن مريض شد، آن مريض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت مى كرد با هريك از آن جماعت تا آن مرد صالحى كه در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام كرد ناگاه آن مريض متغير و متوحش و با دست و سر مكرر به او اشاره مى كرد كه برگرد و بيرون رو و به فرزندش اشاره كرد كه او را بيرون كن به طورى كه تمام حاضرين تعجب كرده و متحير شدند در حالى كه بين آن مريض وآن شخص ‍ هيچ سابقه آشنايى نبود پس آن مرد بيرون رفت و بعد از فاصله اى برگشت در اين مرتبه آن مريض به اونظر كرد و تبسم نمود و اظهار رضايت و مسرت كرد و چون همه خارج شديم سرش را از آن مرد پرسيديم ، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم كه حمام بروم چون شما را ديدم گفتم با شما مى آيم و بعد حمام مى روم چون وارد شدم و تنفر شديد آن مريض را ديدم دانستم كه در اثر جنابت من است ، بيرون رفتم و غسل كرده برگشتم و ديديد كه با من چگونه محبت كرد و خوشحال گرديد.
صاحب مستدرك پس از نقل اين داستان عجيب ، مى فرمايد در اين داستان تصديق وجدانى است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غيبى وارد نصيب شدن طىّاْلا رْض
شده كه جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند.

5 - نصيب شدن طىّ اْلاَرْض

فاضل محقق جناب آقاى ميزرا محمود مجتهد شيرازى ، نزيل سامره - رحمة اللّه عليه - نقل فرمود از مرحوم حاج سيد محمد على رشتى كه غالب عمرش را در رياضات شرعى و مجاهدات نفسانيه گذرانيده بود در اوقاتى كه در مدرسه حاج قوام نجف ، طلبه و مشغول تحصيل علم بودم در بين طلاب مشهور بود كه شخص ‍ پاره دوزى كه درب باب طوسى است ((طى الارض )) دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدى عليه السلام در وادى السلام مى خواند و نماز عشا را در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام بجا مى آورد، در صورتى كه بين نجف و كربلا بيش ‍ از سيزده فرسنگ وتقريبا دو روز راه پياده روى است . من خواستم اين مطلب را تحقيق نمايم و به آن يقين كنم ، پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نمودم و رفاقت كردم و چون رفاقتم با او محكم شد، روز چهارشنبه به يكى از طلاب كه با من هم مباحثه و به او اعتماد داشتم گفتم امروز براى كربلا حركت كن و شب جمعه در حرم باش، ببين رفيق پاره دوز را مى بينى ؛ چون رفت غروب پنجشنبه با يك تاثرى نزد رفيق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتى كردم .
گفت تو را چه مى شود؟ گفتم مطلب مهمى است كه بايد الان به فلان طلبه رفيقم برسانم و متاسفانه كربلا رفته (است) و به او دسترسى ندارم . گفت مطلب را بگو خدا قادر است كه همين امشب به او برسد، پس نامه اى كه نوشته بودم به او دادم ، ايشان نامه را گرفت و به سمت وادى السلام رفت. ديگر او را نديدم تا روز شنبه كه رفيقم آمد و آن نامه را به من داد و گفت شب جمعه موقع نماز عشا رفيق پاره دوز به حرم آمد و آن نامه را به من داد.
چون چنين ديدم يقين كردم كه پاره دوز، طى الارض دارد، در مقام برآمدم كه از او درخواست كنم كه اگر بشود من هم داراى طى الارض گردم .

پس او را به خانه ام دعوت كردم. چون هوا گرم بود، پشت بام رفتيم و گنبد مطهر حضرت امير عليه السلام نمايان بود، پس از صرف شام مختصرى، به ايشان گفتم: غرض از دعوت اين است كه من يقين كردم شما طى الارض داريد و آن نامه اى كه به شما دادم، براى يقين كردن من بود، الحال از شما خواهش مى كنم مرا راهنمايى كنيد كه چكنم تا طى الارض نصيب من هم بشود.


تا اين را شنيد و دانست كه سرّ او فاش شده است، صيحه اى زد و مثل چوب خشك افتاد، به طورى كه وحشت كردم و گفتم از دنيا رفت . پس از آنكه به حال خودآمد، فرمود اى سيد! هرچه هست به دست اين آقاست و اشاره به گنبد مطهر كرد و گفت: هر چه مى خواهى از او بخواه . اين را گفت و رفت و ديگر در نجف اشرف ديده نشد و هرچه تحقيق كردم ديگر كسى او را نديد.

از آن جمله در جلد 11 بحارالانوار، ذيل حالات امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نقل كرده از على بن يقطين كه رئيس الوزراى هارون و از شيعيان خالص ‍ بود و ابراهيم جمال كوفى سخت از او نگران و ناراحت بود، هنگامى كه بر حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در مدينه وارد شد حضرت به او بى اعتنايى فرموده و فرمود تا ابراهيم از تو راضى نشود من از تو راضى نمى شوم ، عرض كرد ابراهيم در كوفه است و من مدينه ام پس آن حضرت او را به اعجاز در يك لحظه از مدينه به كوفه ، درب خانه ابراهيم حاضر فرمود.
ابراهيم را صدا زد، از خانه اش بيرون آمد، على بن يقطين حاضر فرمود. ديد، على گزارش كارش را به او گفت و او را از خود راضى ساخت، بلكه صورت خود را زمين بگذارد و او را قسم داد كه پاى خود را بر صورتم گذار تا امام عليه السلام از من راضى شود، بعد در همان لحظه به مدينه برگشت و امام عليه السلام از او دلشاد گرديد.
و مانند سير دادن امام محمد تقى عليه السلام خادم مسجد راس الحسين در شام را در يك شب از دمشق به كوفه و به مدينه و مسجدالحرام و برگشتن به جاى خود و نظاير آن كه ذكر آنها منافى وضع اين رساله است ؛ زيرا در اينجا تنها آنچه از اهل وثوق و اطمينان شنيده شده يا ديده شده نوشته مى گردد نه آنچه در كتب ثبت شده و گاهى براى تاييد مطلب از آنها هم نقل مى گردد.

 6 - زنده شدن پس از مرگ

و نيز از همان مرحوم آقاميرزا محمود شنيدم كه فرمود در نجف اشرف مرحوم آقا شيخ محمد حسين قمشه اى كه از فضلا و تلاميذ مرحوم سيد مرتضى كشميرى بود مشهور شده بود كه ((از گور گريخته )) و سبب اين شهرت چنانچه از خود آن مرحوم شنيدم اين بود كه ايشان در سن هيجده سالگى در قمشه به مرض حصبه مبتلا مى شود، روز به روز مرضش سخت تر شده اتفاقا فصل انگور بود و انگور زيادى در همان اطاقى كه مريض بود مى گذارند، ايشان بدون اطلاع كسى ، از آن انگورها مى خورد و مرضش شديدتر شده تا مى ميرد.
در آن حال حاضرين گريان شدند و چون مادرش آمد و فرزندش را مرده ديد مى گويد كسى دست به جنازه فرزندم نزند تا برگردم ، فورا قرآن مجيد را برداشته و بالاى بام مى رود و سرگرم تضرع به حضرت آفريدگار مى شود و قرآن مجيد و حضرت ابا عبدالله الحسين را شفيع قرار مى دهد و مى گويد دست برنمى دارم تا فرزندم را به من برگردانيد.
چند دقيقه بيش نمى گذرد كه جان به كالبد آقا محمد حسين برمى گردد و به اطراف خود مى نگرد مادرش را نمى بيند، مى گويد به والده بگوييد بيايد كه خداوند مرا به حضرت اباعبداللّه عليه السلام بخشيد.
مادر را خبر مى كنند بيا كه فرزندت زنده شده ، سپس گزارش خود را نقل نمود كه چون مرگ من رسيد دو نفر نورانى سفيدپوش نزدم حاضر شدند و گفتند چه باكى دارى ، گفتم تمام اعضايم درد مى كند، يكى از آنها دست برپايم كشيد، پايم راحت شد، هرچه دست را رو به بالا مى آورد درد بدن راحت مى شد، يك دفعه ديدم تمام اهل خانه گريانند هرچه خواستم به آنها بفهمانم كه من راحت شدم ، نتوانستم تا بالاخره آن دو نفر مرا به بالا حركت دادند، بسيار خوش و خرم بودم ، در بين راه بزرگى نورانى حاضر شد و به آن دو نفر فرمود:((ما سى سال عمر به اين شخص عطا كرديم در اثر توسل مادرش به ما، او را برگردانيد)).
به سرعت مرا برگردانيدند ناگهان چشم باز نمودم اطرافيان را گريان ديدم به مادر خود گفتم كه توسل تو پذيرفته شد و مرا سى سال عمر دادند و غالب آقايان نجف كه اين داستان را از خودش شنيده بودند، در راءس مدت سى سال ، منتظر مرگش ‍ بودند و در همان راءس سى سال هم در نجف اشرف مرحوم گرديد.
نظير اين داستان است آنچه در آخر كتاب دارالسلام عراقى نقل كرده از صالح متقى ملا عبدالحسين ، مجاور كربلا و داستانى است طولانى و خلاصه اش آنكه پسر ملا عبدالحسين از بام خانه اش مى افتد و مى ميرد، پدرش پريشان و نالان بى اختيار به حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام پناهنده مى شود و زنده شدن پسرش را مى طلبد و مى گويد تا پسرم را ندهيد از حرم خارج نمى شوم ، بالاخره همسايگان از آمدن پدر ماءيوس شده و مى گويند بيش از اين نمى شود جنازه را معطل گذاشت به ناچار جنازه پسر را به غسّالخانه مى برند، در اثناء غسل ، به شفاعت حضرت اباعبداللّه عليه السلام روح پسر به بدنش برمى گردد لباسهايش را مى پوشد و با پاى خود به حرم حضرت مى آيد و به اتفاق پدرش به منزل برمى گردد.
موارد زنده شدن مردگان به اعجاز ائمه طاهرين : بسيار است و پاره اى از آنها در كتاب مدينة المعاجز ضمن معجزات آن بزرگواران مذكور است .

7-نجات از دشمن

و نيز نقل فرموده اند كه مرحوم شيخ محمد حسين قمشه اى مزبور، عازم زيارت ائمه طاهرين كه در عراق مدفونند مى شود،الاغى تندرو مى خرد و اثاثيه خود را كه مقدارى لباس و خوراك و چند جلد كتاب بود در خرجين مى گذارد و بر الاغ مى بندد، از آن جمله كتابچه اى داشته كه در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافى با تقيه از سب و لعن مخالفين در آن نوشته بود.
پس با قافله حركت مى كند تا به گمرك بغداد وارد مى شود، يك نفر مفتش با دو نفر مامور مى آيند، مفتش مى گويد خرجين شيخ را باز كنيد، تصادفا مفتش در بين همه كتابها همان كتابچه را برمى دارد و باز مى كند و همان صفحه اى كه در آن مطالب مخالف تقيه بوده مى خواند. پس نگاه خشم آميزى به شيخ مى كند و به مامورين مى گويد شيخ را به محكمه كبرى ببريد و تمام زوار را پس از جلب شيخ ، بدون تفتيش رها مى كند و خودش هم مى رود.
در سابق ، فاصله بين گمرك و شهر، مسافت زيادى خالى از آبادى بوده است آن دو مامور اثاثيه شيخ را بار الاغ مى كنند و شيخ را از گمرك بيرون مى آورند و به راه مى افتند.
پس از طى مسافت كمى ، الاغ از راه رفتن مى افتد به قسمى كه براى دو مامور، رنجش خاطر فراهم مى شود، يكى به ديگرى مى گويد خسته شدم ، اين شيخ كه راه فرار ندارد من جلو مى روم تو با شيخ از عقب بياييد.
مقدارى از راه را كه پليس دوم طى مى كند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمى هوا او هم خسته و تشنه و وامانده مى شود،به شيخ مى گويد من جلو مى روم تا خود را به سايه و آب برسانم تو از عقب ما بيا و به ما ملحق شو.
شيخ چون خود را تنها و بلامانع مى بيند و خسته شده بود سوار الاغ مى شود، تا سوار مى شود، حال الاغ تغيير كرده دو گوش خود را بلند مى كند و مانند اسب عربى با كمال سرعت مى دود تا به مامور اول مى رسد، همينكه مى خواهد بگويد بيا الاغ راهرو گرديد تو هم سوار شو، مثل اينكه كسى دهانش را مى بندد و چيزى نمى گويد، با سرعت از پهلوى پليس مى گذرد و پليس هم هيچ نمى فهمد، شيخ مى فهمد كه لطف الهى است و مى خواهند او را نجات دهند تا به پليس دوم مى رسد، هيچ نمى گويد او هم كور و كر گرديده شيخ را نمى بيند و پس از عبور از ماءمور دوم ، زمام الاغ را رها مى كند تا هرجا خدا مى خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد مى شود و بى درنگ از كوچه هاى بغداد گذشته وارد كاظمين مى شود و در كوچه هاى شهر كاظمين مى گردد تا خودش را به خانه اى كه رفقاى شيخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه مى زند.
پس از ملاقات رفقا، بزودى از كاظمين بيرون مى رود و خداى را بر نجات از اين شرّ بزرگ سپاسگزارى مى كند

8-نورافشانى ضريح حضرت امير(ع ) و باز شدن دروازه نجف

و نيز نقل فرمودند از جناب شيخ محمد حسين مزبور كه فرموده بود، شبى دوساعت از شب گذشته (بود) به قصد خريد ترشى از خانه بيرون آمدم و دكان ترشى فروشى نزديك سور شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ايوان طلا و درب رواق بوده است به طورى كه اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه ، ضريح مطهر را مى ديد) و شيخ مزبور هنگام عبور مى شنود عده اى پشت دروازه در را مى كوبند و مى گويند:((يا عَلى ! اَنْتَ فُكَّ اْلبابَ؛ يعنى ياعلى ! خودت در را باز كن )). و مامورين به آنها اعتنايى نمى كنند، چون اول شب كه در را مى بستند تا صبح باز كردنش ممنوع بود.
آقاى شيخ مى رود ترشى مى خرد و برمى گردد چون به دروازه مى رسد اين دفعه عده زوارى كه پشت در بودند شديدتر ناله كرده و عرض مى كنند يا على ! در را باز كن و پاها را سخت به زمين مى كوبند. آقاى شيخ پشت خود را به ديوار مى زند كه از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارك و از طرف چپ دروازه را مى بيند، ناگاه مى بيند از طرف قبر مبارك ، نورى به اندازه نارنج آبى رنگ خارج شد و داراى دو حركت بود، يكى به دور خود و ديگرى رو به صحن و بازار بزرگ و با كمال آرامى مى آيد. آقاى شيخ نيز كاملا چشم به آن دوخته است با نهايت آرامش از جلو روى شيخ مى گذرد و به دروازه مى خورد ناگاه در و چهارچوب آن از ديوار كنده مى شود و بر زمين مى افتد.
عربها با نهايت مسرت و بهجت ، به شهر وارد مى شوند. داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفى ها خصوصا اهل علم باخبرند و هنوز بعضى از رجال علم كه مرحوم محمد حسين را ديده و اين مطالب را بلاواسطه از او شنيده اند، در قيد حياتند و اگر اسامى نقل كنندگان را ثبت كنيم طولانى مى شود و لزومى هم ندارد.
9 - معجزه رضويه - شفاى بيمار

و نيز جناب ميرزاى مرحوم نقل فرمود از جناب شيخ محمد حسين مزبور كه ايشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا عليه السلام از عراق مسافرت مى كند و پس از ورود به مشهد مقدس ، دانه اى در انگشت دستش آشكار مى شود و سخت او را ناراحت مى كند، چند نفر از اهل علم او را به مريضخانه مى برند، جراح نصرانى مى گويد بايد فورا انگشتش بريده شود و گرنه به بالا سرايت مى كند.
جناب شيخ قبول نمى كند و حاضر نمى شود انگشتش را ببرند. طبيب مى گويد اگر فردا آمدى بايد از بند دست بريده شود، شيخ برمى گردد و درد شدت مى كند و شب تا صبح ناله مى كند، فردا به بريدن انگشت راضى مى شود.
چون او را به مريضخانه مى برند ، جراح دست را مى بيند و مى گويد بايد از بند دست بريده شود، شيخ قبول نمى كند و مى گويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شود، جراح مى گويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود به بالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود، شيخ برمى گردد و درد شدت مى كند به طورى كه صبح به بريدن دست راضى مى شود؛ چون او را نزد جراح مى آورند و دستش را مى بيند مى گويد به بالا سرايت كرده و بايد از كتف بريده شود و از بند دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضا سرايت مى كند و بالاخره به قلب مى رسد و هلاك مى شود.
شيخ به بريدن دست از كتف راضى نمى شود و برمى گردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مى كند و حاضر مى شود كه از كتف بريده شود، رفقايش او را براى مريضخانه حركت مى دهند تا دستش را از كتف ببرند، در وسط راه شيخ گفت اى رفقا! ممكن است در مريضخانه بميرم ، اول مرا به حرم مطهر ببريد پس ايشان را در گوشه اى از حرم جاى دادند، شيخ گريه و زارى زيادى كرده و به حضرت شكايت مى كند و مى گويد آيا سزاوار است زاير شما به چنين بلايى مبتلا شود و شما به فريادش نرسيد:((وَاَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ)) خصوصا در باره زوار، پس حالت غشوه عارضش مى شود در آن حال حضرت رضا عليه السلام را ملاقات مى كند، آن حضرت دست مبارك بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مى فرمايد شفا يافتى ، شيخ به خود مى آيد مى بيند دستش هيچ دردى ندارد. رفقا مى آيند او را به مريضخانه ببرند، جريان شفاى خود رابه دست آن حضرت به آنها نمى گويد چون او را نزد جراح نصرانى مى برند جراح دستش را نگاه مى كند اثرى از آن دانه نمى بيند به احتمال آنكه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مى كند مى بيند سالم است ، مى گويد اى شيخ آيا مسيح عليه السلام را ملاقات كردى ؟!
عنايت و صله حضرت رضا(ع )
شيخ فرمود: كسى را كه از مسيح عليه السلام بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس ‍ جريان شفا دادن امام عليه السلام را نقل مى كند.

10-عنايت و صله حضرت رضا (ع )

شنيدم از عالم عامل و فاضل كامل جناب حاج شيخ محمد رازى مولف كتاب آثارالحجه و غيره كه فرمود شنيدم از جناب سيدالعلماء مرحوم حاج آقا يحيى (امام جماعت مسجد حاج سيد عزيزاللّه در تهران ) و از جمعى ديگر از اهل علم كه نقل فرمودند از مرحوم حاج شيخ ابراهيم مشهور به صاحب الزمانى كه فرموده روز تولد حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام (11 ذيقعده ) قصيده اى در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بيرون آمدم به قصد ملاقات نايب التوليه كه قصيده ام را براى او بخوانم . چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان ، سلطان اينجاست كجا مى روى ؟ قصيده ات را براى خودشان چرا نمى خوانى ؟!
پس ، از قصد خود پشيمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصيده ام را مقابل ضريح مقدس خواندم ، پس عرض كردم يا مولاى از جهت معيشت در فشارم ، امروز هم عيد است اگر صله اى عنايت فرماييد بجاست ناگاه از سمت راست كسى ده تومان در دست من گذاشت ، گرفتم و عرض كردم يا مولاى كم است ، فورا از سمت چپ كسى ده تومان ديگر در دستم گذاشت ، باز عرض كردم كم است ، ده تومان ديگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعاى زيادتى كردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهى بوده است )
چون مبلغ شصت تومان را كافى ديدم ، خجالت كشيدم كه باز طلب زيادتى كنم ، پول را در جيب گذاشته تشكر كردم و از حرم مطهر خارج شدم ، در كفشدارى عالم ربانى مرحوم حاج شيخ حسنعلى تهرانى را ديدم كه مى خواهد به حرم مشرف شود، مرا كه ديد در بغل گرفت و فرمود حاج شيخ خوب زرنگ شده اى با حضرت رضا عليه السلام نزديك شده و روى هم ريخته ايد، تو شعر مى گويى و آن حضرت به تو صله مى دهد، بگو چه مبلغى صله دادند؟
گفتم شصت تومان ، فرمود حاضرى شصت تومان رابدهى و دو برابر آن جراج بگيرى ؟ قبول كردم شصت تومان را دادم وايشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشيمان شدم كه آن وجهى كه امام مرحمت فرمودند چيز ديگر بود، خدمت شيخ برگشتم و آنچه اصرار كردم ايشان معامله را فسخ نفرمود. 



11- عنايت حسين (ع)
 
شنيدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شيخ غلامرضاى طبسى كه تقريبا در 35 سال قبل به شيراز تشريف آورده و چند ماهى در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فيض ملاقاتشان رسيدم ، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عاليات مشرف شديم. هنگام مراجعت براى ايران شب آخر كه در سحر آن بايد حركت كنيم متذكر شدم كه در اين سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبركه را زيارت كردم جز مسجد براثا و حيف است از درك فيض آن مكان مقدس محروم باشيم ، به رفقا گفتم بياييد به مسجد براثا برويم .
گفتند مجال نيست و خلاصه نيامدند ، خودم تنها از كاظمين بيرون آمدم تا به مسجد رسيدم ، ديدم در بسته است ومعلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و كسى هم نيست. حيران شدم كه چكنم اين همه راه به اميدى آمدم ، به ديوار مسجد نگريستم ديدم مى توانم از ديوار بالا بروم. بالاخره هر طورى بود از ديوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز ودعا شدم، به خيال اينكه در مسجد را از داخل بسته اند و باز كردنش آسان است ، در داخل مسجد هم كسى نبود، پس از فراغت آمدم در راباز كنم ديدم قفل محكمى بر در زده اند و به وسيله نردبان يا چيز ديگر رفته اند. حيران شدم چكنم ديوار داخل مسجد هم طورى بود كه هيچ نمى شد از آن بالا رفت . با خود گفتم عمرى است دَم از حسين عليه السلام مى زنم و اميدوارم كه به بركت آن حضرت در بهشت به رويم باز شود، با اينكه درب بهشت يقينا مهمتر است و باز شدن اين در هم به بركت حضرت ابى عبداللّه عليه السلام سهل است. پس با يقين تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم يا حسين عليه السلام و آن راكشيدم ، فورا باز گرديد، در را باز كردم و از مسجد بيرون آمدم و شكر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسيدم .
مسجد براثا
محدث قمى - عليه الرحمه - در مفاتيح فرموده ((مسجد براثا)) از مساجد معروفه متبركه است و بين بغداد و كاظمين واقع شده و در راه ، زوّار غالبا از فيض آن محروم و اعتنايى به آن ندارند با همه فضايل و شرافتى كه براى آن نقل شده است .
((حموى )) كه از مورخين سنه ششصد است در معجم البلدان گفته ((براثا)) محله اى بود در طرف بغداد در قبله كرخ و جنوبى باب محول و براى آن مسجد جامعى بود كه شيعيان در آن نماز مى گذاشتند و خراب شده و گفته كه قبل از زمان راضى باللَّه خليفه عباسى شيعيان در آن مسجد جمع مى گشتند و سب صحابه مى نمودند ...
راضى باللَّه امر كرد در آن مسجد ريختند و هر كه را ديدند گرفتند و حبس نمودند و مسجد را خراب كرد و با زمين هموار نمود
شيعيان ، اين خبر را به اميرالامراى بغداد به حكم ماكانى رسانيدند. او به اعاده بنا و وسعت و احكام آن حكم نمود و اسم راضى باللَّه را در صدر آن نوشت و پيوسته آن مسجد معمور ومحل اقامه نماز بود تا بعد از سنه 450 كه تا الان معطل مانده .
و ((براثا)) پيش از بناى بغداد، قريه اى بود كه گمان مردم آن است كه على عليه السلام مرور به آن كرده در زمانى كه به مقاتله خوارج نهروان مى رفت و در مسجد جامع مزبور، نماز خوانده و در حمامى كه در آن قريه بوده داخل شده و بعد از نقل داستان ابوشعيب براثى ، گويد از مجموع اخبار وارده در فضيلت مسجد براثا دوازده فضيلت براى آن است كه آنها را ذكر مى كند و بعد مى فرمايد فعلا مسجد در بسته و مورد اعتنا نيست .
بنده كه در پنج سال قبل مشرف شدم ، مسجد براثا را بحمداللّه معمور و از هر جهت مجهز ديدم و تعمير
اساسى شده و داراى برق و لوله آب و درب مسجد هم باز و مورد تردد مؤ منين بود.

12 - دو قضيه عجيب

از مرحوم حاج شيخ مرتضى طالقانى در مدرسه سيد نجف اشرف ، شنيدم كه فرمود در اين مدرسه در زمان مرحوم آقاى سيد محمد كاظم يزدى ، دو قضيه عجيب و متضاد مشاهده كردم ؛ يكى آنكه در فصل تابستان كه عده اى از طلاب در صحن وعده اى پشت بام مى خوابيدند. شبى از صداى هياهوى طلاب از خواب بيدار شدم ، ديدم همه طلاب به سمت صحن مى روند و دور يك نفر جمعند، پرسيدم چه خبر شده ؟ گفتند فلان طلبه خراسانى (بنده اسم او را فراموش كرده ام ) پشت بام خوابيده بوده و غلطيده و از بام افتاده است .
من هم به بالين او رفتم ديدم صحيح و سالم است و تازه مى خواهد از خواب بيدار شود، گفتم او را خبر ندهيد كه از بام افتاده است ، خلاصه او را در حجره برديم و آب گرمى به او داديم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سيد حاضر شديم و قضيه را به مرحوم سيد خبر داديم
سيد خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح كنند و گوشتش ‍ را بين فقرا تقسيم نمايند. بعد از چند روز در همين مدرسه همان طلبه يا طلبه ديگر (ترديد از بنده است ) در سرداب سن به روى تختى كه ارتفاعش از دو وجب كمتر بود خوابيده و در حال خواب مى غلطد و از تخت مى افتد و بلافاصله مى ميرد و جنازه اش را از سرداب بالا مى آورند.
اين دو قضيه عجيب و صدها نظير آن به ما مى آموزد كه تاثير هر سببى موقوف به خواست خداوندى است كه اسباب راموثر قرار داده است ، زيرا مى بينيم سبب قوى كه قطع به تاثير آن است مانند افتادن از بام دوطبقه سيد كه قاعدتا بايد خورد شود و بميرد، كوچكترين اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته و بالعكس ، افتادن از تخت كوتاه يك وجبى كه قاعدتا نبايد صدمه اى وارد آورد، چه رسد به كشتن ، سبب مردن مى گردد .

13 - نجات هزاران نفر از هلاكت
 
حضرت آقاى حاج سيد محمد على قاضى تبريزى كه در سه سال قبل در تهران چندى توفيق زيارتشان نصيب و از مصاحبتشان بهره مند بودم ، داستانهايى از آن بزرگوار در نظر دارم از آنجمله فرمودند:
مسجد شش گلان تبريز كه امامت آن با جناب آقاى ميرزا عبداللّه مجتهدى است در چهار سال قبل ماه مبارك رمضان شب احياء كه شبستان بزرگ آن مملو از جمعيت بود، جناب آقاى مجتهدى بدون اختيار و التفات ، دو ساعت مانده به انقضاى مجلس ، احياء را تمام مى كند بعد مى بيند حال توقف ندارد از شبستان خارج مى شود، به واسطه حركت ايشان تمام اهل مجلس حركت مى كنند و از شبستان بيرون مى آيند، نفر آخرى كه بيرون رفت ناگاه طاق بزرگ تماما منهدم مى شود ويك نفر هم صدمه نمى بيند چنانچه اگر با بودن جمعيت ، منهدم مى شد معلوم نبوديك نفر هم سالم مى ماند.
 
14- نجات از غرق
 
و نيز از جناب شيخ حسين تبريزى نقل فرمودند كه ايشان فرموده در نجف اشرف روز جمعه به قصد تفريح به كوفه رفتم و در كنار شط قدم مى زدم به جايى رسيدم كه بچه ها صيد ماهى مى كردند، يك نفر از ساكنين نجف آنجا بود با آنكه براى صيد ماهى دام مى انداخت گفت اين مرتبه به بخت من بيند از. چون بند را به آب انداخت پس از لحظه اى بند حركت كرد، آن را بالا كشيد ديد سنگين است ، گفت چه بخت خوبى دارى تا حال ماهى به اين سنگينى نديده بودم ، چون بند را بالا آورد، ديد پسرى است كه غرق شده است و دست به بند گرفته بالا آمده است ، آن مرد تا پسر را ديد فرياد زد كه پسر من است ، اينجا كجا بوده ، پس او را گرفت و پس ‍ از معالجه و بهبود، پسر گفت در قسمت بالا با عده اى از بچه ها شنا مى كردم ، موج آب مرا به زير برد به طورى كه نتوانستم بالا بيايم و عاجز شدم تا اينجا كه بندى به دستم رسيد آن را گرفتم و بالا آمدم .
سبحان اللّه ! براى نجات آن پسر چگونه به دل پدر الهام مى شود كه بيرون بيايد و كنار شط برود و بگويد به قصد من صيدى كن .
براى اين داستان و داستان قبل ، نظاير بسيارى است كه ذكر آنها منافى وضع اين رساله است و چند داستان نظير اين دو در اواخر كتاب انوار نعمانيه در باب اجل ذكر نموده و همچنين در كتاب خزينة الجواهر مرحوم نهاوندى ، داستانهايى نقل كرده به آنها مراجعه شود.

15 - عنايت علوى

عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرى نقل فرمود هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمد على از نجف اشرف به هندوستان مسافرتى نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم ، اتفاقا سفر پدرم طولانى شد به طورى كه آن مبلغى كه براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بيچاره شديم .
طرف عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى چسبيديم ، پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تا وارد صحن مقدس شديم ، مادرم گفت من در ايوان مى نشينم شما هم به حرم برويد و به حضرت امير عليه السلام بگوييدپدر ما نيست و ما امشب گرسنه ايم و از حضرت خرجى بگيريد و بياوريد تا براى شما شام تدارك كنم .ما وارد حرم شديم و سر به ضريح گذاشته عرض كرديم : پدر ما نيست و ما گرسنه هستيم دست خود را داخل ضريح نموده گفتيم خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كند، مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند و صداى قدقامت الصلوة شنيدم ، من به برادرم گفتم حضرت امير عليه السلام مى خواهند نماز بخوانند (به خيال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مى خوانند) پس گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم ، كمتر از ساعتى كه گذشت شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بيايد هرچه لازم داشتيد به فلان محل (بنده فراموش كردم نام محلى را كه حواله فرمودند) مراجعه كن . و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت به بهترين وجهى مانند اعيان و اشراف زادگان نجف معيشت ما اداره مى شد تا پدرم ازمسافرت برگشت .

16 - شرافت علما

 و نيز نقل فرمود كه جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانى شاگرد شيخ اعظم يعنى شيخ مرتضى انصارى - اعلى اللّه مقامه - بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زيادى مبتلا مى شود تا اينكه مبلغ پانصد تومان (البته در يكصد سال قبل خيلى زياد بود) مقروض مى گردد و عادتا اداى اين مبلغ محال مى نمود، پس ‍ خدمت شيخ استاد حال خود را خبر مى دهد،شيخ پس از لحظه اى فكر، مى فرمايد سفرى به تبريز برو ان شاء اللّه فرج مى شود
ايشان حركت مى كند و وارد تبريزمى شود و در منزل مرحوم امام جمعه - كه در آن زمان اشهر علماى تبريز بود - مى رود. مرحوم امام چندان اعتنايى به ايشان نمى كند و شب را در قسمت بيرونى منزل امام مى ماند.
پس از اذان صبح درب خانه را مى كوبند، خادم در را باز كرده مى بيند رئيس التجار تبريز است و مى گويد به آقاى امام كارى دارم ، خادم امام را خبر مى دهد،ايشان مى آيند و مى گويند سبب آمدن شما در اين هنگام چيست ؟ مى گويد آيا شب گذشته كسى از اهل علم بر شما وارد شده ؟ امام مى گويد بلى يك نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نكرده ام بدانم كيست و براى چه آمده است .
رئيس التجار مى گويد از شما خواهش مى كنم ميهمان خود را به من واگذار كنيد. امام مى گويد مانعى ندارد، آن شيخ در اين حجره است پس رئيس التجار مى آيد و با كمال احترام جناب شيخ را به منزل مى برد و در آن روز قريب پنجاه نفر از تجار را براى صرف نهار دعوت مى كند و پس از صرف نهار مى گويد آقايان ! شب گذشته كه در خانه خوابيده بودم در خواب ديدم بيرون شهر هستم ، ناگاه جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را ديدم كه سوار هستند و رو به شهر مى آيند، دويدم و ركاب مبارك را بوسيدم و عرض كردم يا مولاى ! چه شده كه تبريز ما را به قدوم مبارك مزين فرموده ايد؟ حضرت فرمودند قرض زيادى داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود.
از خواب بيدار شدم در فكر فرو رفتم پس خوابم را چنين تعبير كردم كه لابد يك نفر كه مقرب درگاه آن حضرت است قرض زيادى دارد و به شهر ما آمده بعد فكر كردم و دانستم كه مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند،بعد فكر كردم كجا بروم و او را پيدا كنم ، گفتم اگراهل علم است ناچار نزد آقايان علما وارد مى شود پس ‍ از اداى فريضه صبح ، از خانه بيرون آمدم به قصد اينكه خانه هاى علما را تحقيق كنم و بعد مسافر خانه ها و كاروانسراها را و از حسن اتفاق ، اول به منزل آقاى امام جمعه رفتم و اين جناب شيخ را آنجا يافتم و معلوم شد كه ايشان از علماى نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ايشان ادا شود و بيش از پانصدتومان بدهكارند و من خودم يكصد تومان مى دهم ، پس ساير تجار هم هريك مبلغى پرداختند و تمام دين ايشان ادا گرديد و با بقيه وجه ، خانه اى در نجف اشرف مى خرد.
مرحوم صدر مى فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است .

17 - كرامت علما
 
جناب آقاى حاج آقا معين شيرازى ساكن تهران نقل فرمودند كه روزى به اتفاق يكى از بنى اعمام در خيابان تهران ايستاده منتظر تاكسى بوديم تا سوار شويم و به محل موعودى كه فاصله زيادى داشت برويم .
قريب نيم ساعت ايستاديم هرچه تاكسى مى آمد يا پر از مسافر بود يا نگه نمى داشت و خسته شديم ، ناگاه يك تاكسى آمد و خودش توقف كرد و به ما گفت : آقايان بفرماييد سوار شويد و هرجا مى خواهيد بفرماييد تا شما را برسانم ، ما سوار شديم و مقصدمان را گفتيم ، در اثناى راه من به ابن عمم گفتم شكر خداى را كه در تهران يك راننده مسلمانى پيدا شد كه به حال ما رقت كرد و ما را سوار نمود!
راننده شنيد و گفت : آقايان ! تصادفا من مسلمان نيستم و ارمنى هستم ، گفتيم پس ‍ چطور ملاحظه ما را نمودى ؟ گفت اگر چه مسلمان نيستم اما به كسانى كه عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقيده مندم و احترامشان را لازم مى دانم به واسطه امرى كه ديدم .
پرسيدم چه ديدى ؟ گفت : سالى كه مرحوم آقاى حاج ميرزا صادق مجتهد تبريزى را به عنوان تبعيد از تبريز به كردستان (سنندج ) حركت دادند من راننده اتومبيل ايشان بودم ، در اثناى راه نزديك به درخت و چشمه آبى شديم ، آقاى تبريزى فرمودند اينجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ، سرهنگى كه ماءمور ايشان بود به من گفت اعتنا نكن و برو! من هم اعتنايى نكرده رفتم تا محاذى آب رسيديم ، ناگهان ماشين خاموش شد هرچه كردم روشن نگرديد، پياده شدم تا سبب خرابى آن را بدانم ، هيچ نفهميدم . مرحوم آقا فرمود حالا كه ماشين متوقف است بگذاريد نماز بخوانم ، سرهنگ ساكت شد. آقا مشغول نماز گرديد من هم سرگرم باز كردن آلات ماشين شدم بالاخره هنگامى كه آقا از نماز فارغ شد و حركت كرد، فورا ماشين روشن گرديد. از آن روزمن دانستم كه اهل اين لباس ، نزد خداى عالم ، محترم وآبرومندند.
در موضوع و شرافت علماء و لزوم اكرام و احترام آنها روايات و داستانهايى است كه ذكر آنها از وضع اين رساله بيرون است ، به كتاب كلمه طيبه مرحوم نورى مراجعه شود. 

18-توسل به قرآن و فرج قريب

جناب حاج محمد حسن ايمانى گفتند، زمانى امر تجارت مرحوم پدرشان آقاى على اكبر مغازه اى مختل شد و گرفتار مطالبات بسيار و نبودن قدرت بر ادا شدند. در آن اوان جناب عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى كه در داستان اول و چهارم از ايشان ذكرى شد از اصفهان به قصد شيراز حركت نمودند و چون آن بزرگوار مورد علاقه و ارادت مرحوم والد بودند، در شيراز منزل ما وارد مى شدند. به مرحوم والد خبر رسيد كه آقاى بيدآبادى به آباده رسيده اند.
مرحوم والد گفت : در اين هنگام شدت گرفتارى ، آمدن ايشان مناسب نبود. چون ايشان به زرقان مى رسند، پنج تومان اضافه مى دهند و مركب تندروى كرايه مى نمايند، تا اينكه قبل از ظهر روز جمعه به شيراز برسند و غسل جمعه را بجا آورند (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصا غسل جمعه كه از سنن اكيده است ) و خلاصه پيش از ظهر جمعه وارد منزل شدند و هنگام ملاقات مرحوم والد با ايشان فرمودند، بى موقع و بى مناسبت نيامدم ، شما از امشب با تمام اهل خانه سرگرم خواندن سوره مباركه انعام شويد، به اين تفصيل كه بين الطلوعين مشغول قرائت شويد و آيه :(وَرَبُّكَ اْلغَنِىُّ ذُوالرَّحْمَةِ) را تا آخر، 202 مرتبه تكرار كنيد به عدد اسماء مباركه رب و محمد و على عليه السلام بخوانید.

پس به حمام رفته و غسل جمعه را بجا آوردند و به منزل مراجعت فرمودند و ما از همان شب شروع به خواندن كرديم. پس از دو هفته فرج شد و از هرجهت رفع گرفتاريها گرديد و تا آخر عمر مرحوم والد، در كمال رفاه و آسايش بوديم .

19- پرهيز از لقمه شبهه

و نيز جناب آقاى ايمانى فرمودند در همان روز اول ورود آقاى بيدآبادى به مرحوم والد فرمودند خوراك من تنها بايد ازآنچه خودت تدارك مى كنى باشد و آنچه ديگرى بياورد قبول نكن .

تصادفا روزى مرحوم آقاى حاج شيخ ‌الاسلام - اعلى اللّه مقامه - يك جفت كبك آوردند و به مرحوم والد داده گفتند ميل دارم آن را كباب كرده جلو آقا بگذاريد. آن مرحوم قبول نمود و ازسفارش مرحوم بيدآبادى غافل بود، پس آن را كباب نموده و موقع صرف شام جلو آقا گذاردند، چون آقا كبك را ملاحظه فرمود از سر سفره برخاست و رفت و به مرحوم والد فرمود به شما سفارش كردم كه از كسى هديه اى قبول نكنيد. خلاصه ذره اى از آن كبك ميل نفرمود.
مبادا تعجب كنيد كه مرحوم بيدآبادى كبك را نخورد با آنكه آورنده آن مرحوم شيخ ‌الاسلام بود؛ زيرا ممكن است آورنده كبك براى مرحوم شيخ صيد كننده آن را راضى نكرده باشد يا آنكه صياد آن را تذكيه شرعى نكرده باشد مثلا ((بسم اللّه )) نگفته و احتمالات ديگر و چون خوردن لقمه شبهه كاملا در قساوت و غلظت قلب مؤ ثر است ، آن بزرگوار از آن پرهيز مى فرمود و خلاصه لقمه اى كه انسان مى خورد به منزله بذرى است كه در زمين افشانده مى شود، اگر بذر خوب باشد ثمر آن هم خوب است و گرنه خراب ، همچنين لقمه اگرحلال و پاكيزه باشد ثمره اش لطافت قلب و قوت آثار روحانيت است و اگر حرام و خبيث باشد، ثمره اش قساوت قلب و ميل به دنيا و شهوات و محروميت از معنويات است .
و نيز تعجبى نيست كه آن بزرگوار خباثت و شبهه ناكى كبك را دانست ؛ زيرا شخص ‍ به بركت تقوا و شدت ورع ، خصوصا پرهيز از لقمه شبهه ناك ، صفاى قلب و لطافت روح نصيبش گردد به طورى كه امور معنوى و ماوراى حس را درك نمايد.
مانند اين داستان و بالاتر از آن ، از عده اى از علماى ربانى و بزرگان دين نقل گرديده و چون نقل آنها خارج از وضع اين مختصر است ، تنها براى تاءييد اكتفا مى شود به ذكر داستانى كه مرحوم حاجى نورى در جلد اول دارالسلام (ص 253) در بيان كرامات عالم ربانى مرحوم حاج سيد محمد باقر قزوينى ، خواهرزاده سيد بحرالعلوم نقل فرموده است از صالح متقى سيد مرتضى نجفى كه گفت به اتفاق جناب ((سيد قزوينى )) به زيارت يكى از صلحا رفتيم . چون سيد خواست برخيزد آن مرد صالح عرض كرد امروز در منزل ما نان تازه طبخ شده دوست دارم شما از آن ميل بفرماييد.
سيد اجابت فرمود، چون سفره آماده شد، سيد لقمه اى از نان در دهان گذارد پس ‍ عقب نشست و هيچ ميل نفرمود، صاحب منزل عرض كرد چرا ميل نمى فرماييد؟ فرمود: اين نان را زن حائض پخته ، آن مرد تعجب كرد و رفت تحقيق نمود معلوم شد سيد درست مى فرمايد. پس نان ديگر آورد جناب سيد از آن ميل فرمود.
جايى كه پخته شدن نان به دست زن حائض سبب مى شود كه يك نوع قذارت و كثافت معنوى در آن نان پيدا شود به طورى كه صاحب روح لطيف و قلب صافى آن را درك مى كند، پس چه خواهد بود حالت نانى كه پزنده آن مبتلا به انواع آلودگيها ازنجاسات معنوى و ظاهرى باشد.
و در حالات جناب ((سيد بن طاووس )) گفته شده كه هر طعامى كه هنگام آماده كردن آن نام خدا بر آن خوانده نمى شد از آن ميل نمى فرمود عملا بقوله تعالى :(وَلا تَاءْكُلُوا مِمّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَيْهِ).(سوره انعام ، آيه 121.)
واى از دوره اى كه به جاى بردن اسم خدا هنگام طبخ ، موسيقى و آلات لهو استعمال نمايند و نعمت خدا را با معصيت همراه كنند و بدتر از آن نانى كه گندم يا جو آن مورد زكات و حق فقرا بوده يا زمينى كه در آن زراعت شده غصبى باشد،هرچند خورنده بيچاره ازاين امور بيخبر باشد لكن اثر وضعى و حتمى آن بجاست .
از اينجا دانسته مى شود كه چرا در اين دوره دلها قساوت پيدا كرده ، موعظه اثر نمى كند و وساوس شيطانى بر آنها مسلط گرديده به طورى كه صاحب مقام يقين و قلب سليم عزيز الوجود گرديده و با اين وضع اگر كسى با ايمان از دنيا برود خيلى مورد تعجب است .

20-اخبار از آتيه

مرحوم آقاى رضوى فرمودند مرحوم بيدآبادى مذكور به قصد تشرف به مدينه منوره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آوردند و قريب دوماه توقف فرمودند و در آن اوقات بين عموم طبقات مردم دودستگى ايجاد شده بود يعنى مشروطه خواهان و استبدادطلبان و مرحوم بيدآبادى در مسئله اصلاح ذات بين و جلوگيرى از فساد و تفرقه اهميت زيادى مى داد و در آن ساعى بود و در اين اختلاف هم زياد كوشش ‍ فرمود. حتى اينكه شخصا منزل مرحوم علامه حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى كه از طرفداران مشروطه بود تشريف برد و هرچه كوشيد اين غائله را برطرف نمايد سودى نبخشيد. پس از آن ناگهان عازم حركت از شيراز شد. هرچه اصرار كرديم كه توقف نمايد نپذيرفت و فرمود بزودى در اين شهر آتش فتنه روشن مى شود و در آن عده اى كشته و خونهايى ريخته مى شود و خلاصه حركت كرد و چند نفر از اخيار، خدمتشان حركت كردند از آن جمله مرحوم حاج سيد عباس مشهور به دلال و مرحوم آقا ميرزا محمد مهدى حسن پور كه هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند و براى بنده نقل كردند كه تا دشت ارژن خدمت آقاى بيدآبادى بوديم. آنجا به ما فرمودند در شيراز آتش فتنه روشن شده و حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى كشته گرديده و عده اى ديگر و اهل بيت شما ناراحتند و بايد شما برگرديد، لذا ما دو نفر و چند نفر ديگر (كه بنده اسم آنها را فراموش كرده ام ) به شيراز برگشتيم و صدق فرمايش ايشان را ديديم .

21-نجات از وبا به وسيله صدقه

جناب آقاى ايمانى سابق الذكر نقل كردند از مرحوم حاج غلامحسين ملك التجار بوشهرى كه گفت سفرى كه حج مشرف شدم عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى هم مشرف بودند و در آن سفر عده اى قطاع الطريق اموال زيادى از حجاج بردند و مرض وبا هم همه را تهديد مى كرد و همه ترسناك بودند، مرحوم حاجى بيدآبادى فرمود هركس بخواهد از خطر وبا محفوظ بماند مبلغ 140 تومان يا 1400 تومان هركس به مقدار توانائيش صدقه بدهد (و آن مرحوم به عدد 12 و 14 سخت معتقد بودند) و من سلامتى او را توسط حضرت حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام از خداوند مسئلت مى كنم و ضمانت مى كنم سلامتى او را.
مرحوم حاج ملك گفت براى خودم مبلغ 140 تومان را دادم و همچنين عده اى از حجاج پرداختند و چون اين مبلغ در آن زمان زياد بود بسيارى ندادند و آن مرحوم وجوه پرداخته شده را بين حجاجى كه دزد اموالشان را برده و پريشان بودند تقسيم فرمود و در آن سفر هركس مبلغ مزبور را پرداخته بود، از آن مرض محفوظ و به سلامت به وطن خود برگشت و كسانى كه ندادند، همه گرفتار و هلاك شدند از آن جمله همشيره زاده ام و كاتبم از پرداخت آن مبلغ امتناع ورزيدند و جزء هلاك شدگان شدند.
تاءثير صدقه در حفظ بدن از مرض و جلوگيرى از خطر مرگ (مگر اجل حتمى ) و نگهدارى مال از هر آفتى ، از مسلميات وتجربيات است و اخبار متواتره از اهل بيت : در اين باره رسيده و مرحوم حاجى نورى بسيارى از اين اخبار را در كتاب ((كلمه طيبه )) نقل فرموده است .
خلاصه انسان مى تواند بدن و جان و بستگان و دارائى خود را به وسيله صدقه بيمه الهى كند و اگر رعايت آداب و شرايط صدقه را به تفصيلى كه در كتاب مزبور ذكر شده بنمايد، يقين بداند خداى تعالى بهترين حفظ كنندگان است و داناترين و تواناترين يارى كنندگان است و خلف وعده نخواهد فرمود. و در اينجا براى زيادتى بصيرت خواننده عزيز يك روايت از كتاب مزبور نقل مى گردد.
در صفحه 193 ضمن شرط دهم از آداب و شروط صدقه از تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام نقل كرده كه حضرت صادق عليه السلام به راهى تشريف مى بردند و جماعتى در خدمتش بودند در حالى كه اموال خود را همراه آورده بودند به ايشان خبر دادند كه در آن راه دزدان و راهزنانند اموال مردم رامى برند.
ايشان از ترس لرزان شدند. حضرت فرمود شما را چه شده است ؟ گفتند اموالمان با ماست مى ترسيم از ما بگيرند. آيا شما آنها را از ما مى گيريد، شايد رعايت حرمت شما را كنند و چون بدانند اين اموال از شماست صرفنظر نمايند. فرمود شما چه مى دانيد شايد ايشان جز من كسى را اراده نكنند و به اين كار تمام اموالتان تلف شود، عرض كردند آيا آنها را در زمين دفن كنيم ؟ فرمود: اين بيشتر سبب تلف آنهاست ، شايد كسى بر آن وارد شود و آنها را بربايد و يا اينكه شما محل پنهان كردن اموال را پيدا نكنيد، عرض كردند پس چه كنيم ؟
فرمود آنها را به كسى بسپاريد كه حفظش كند و آفات را از آن برگرداندو آن را زياد كند و هريك را بزرگتر از دنيا و آنچه در اوست گرداند، پس رد كند آنها را به شما، در حال نهايت احتياجتان به آن ، عرض كردند آن شخص كيست ؟
فرمود: پروردگار عالم . عرض كردند چگونه اموال خود را به او بسپاريم ؟ فرمود: آنها را صدقه دهيد بر ضعفا و مساكين . گفتند: اينجا فقير و بيچاره نيست . فرمود: عزم كنيد ثلث آن را صدقه دهيد تا خداوند باقى را از آنچه مى ترسيد حفظ فرمايد. گفتند: عزم كرديم . فرمود: پس در امان خدا برويد. پس رفتند چون دزدان پيدا شدند همه ترسيدند حضرت فرمود چگونه مى ترسيد و حال آنكه شما در امان خدا هستيد. دزدها پيش آمدند و پياده شدند و دست آن حضرت را بوسيدند و گفتند: دوش در خواب حضرت رسول را ديديم و به ما امر فرمود كه خود را به جناب شما عرضه دهيم. پس ما در محضرت هستيم و همراه شما مى آييم تا شما و اين جماعت را از شرّ دشمنان و دزدان حفظ كنيم . حضرت فرمود ما را به شما حاجتى نيست ؛ زيرا كسى كه شما را از ما دفع كرده آنها را نيز دفع مى كند.
پس به سلامت رفتند و چون به مقصد رسيدند ثلث اموال خود را صدقه دادند. پس ‍ تجارت ايشان بركت كرد و هر درهم ايشان ده درهم سود كرد آنگاه گفتند چقدر بركت حضرت صادق عليه السلام بزرگ بود.
حضرت فرمود: بركت خدا را در معامله با او شناختيد پس مداومت كنيد به معامله با خداوند.
و از عجايب صدقه در راه خدا اين است كه نه تنها صدقه سبب كم شدن مال نمى گردد بلكه سبب افزوده شدن آن گرديده و چندين برابر نصيب صدقه دهنده مى گردد و شواهد اين موضوع بسيار است ، به كتاب مزبور مراجعه شود.
  
22- نجات از مرگ 



و نیز جناب آقای ایمانی فرمودند در سفری که از اصفهان به شیراز می خواستیم مراجعت کنیم خدمت آقای حاجی بيدآبادى سابق الذكر -اعلى اللّه مقامه - مشرف شدیم به ما فرمودند جناب میرزای محلاتى (که در داستان اول ذکری از ایشان شد) به من نوشته است که ایشان را از دعا فراموش کرده ام سلام مرا به ایشان برسانید و عرض کنید من شما را فراموش نکرده ام چنانچه در فلان شب ، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجه کرد و من از حضرت ولی عصر - عجل اللّه تعالی فرجه - سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را حفظ فرمود.
آقای ایمانی فرمودند پس از رسیدن به شیراز پیغام آقای بيدآبادى را به جناب میرزا رساندیم ، فرمود درست است در همان شبی که ایشان فرمودند تنها به منزل می آمدم درب منزل (زیر طاق ) که رسیدم یک نفر ایستاده بود تا مرا دید عطسه ای عارضش شد، پس سلام کرد و گفت استخاره ای بگیر، با تسبیح استخاره گرفتم ، بد بود، گفت یکی دیگر بگیر، آن هم بد بود، باز گفت استخاره دیگر بگیر، سومی هم بد بود، پس دست مرا بوسید و عذرخواهی کرد و گفت مرا وادار کرده بودند که شما را امشب با این اسلحه بکشم چون شما را دیدم بی اختیار عطسه کردم و مردد شدم ، گفتم استخاره می گیرم اگر خوب آمد، شما را می کشم و تا سه مرتبه استخاره کردم و هر سه بد آمد، دانستم که خدا راضی نیست و شما پیش خدا آبرومندید.

 23- نجات از دزد

و نیز جناب آقای ایمانی - سلمه اللّه تعالی - فرمودند در همان سفر هنگام وداع از مرحوم بيدآبادى فرمودند در این سفر قطاع الطريق قافله شما را مورد حمله و دستبرد قرار می دهند ولی به شما ضرر نمی رسد و مبلغ چهارده تومان به عدد مبارک معصومین : برای مخارج راه به ما دادند.
چون نزدیک سيوند رسیدیم ، دزدها به قافله حمله کردند، قاطرى که بر آن اثاثیه ما بود سرعت کرد و از قافله خارج شد و رو به سيوند دوید، مركبى هم که ما در کجاوه بر آن سوار بودیم ، عقب او حرکت کرد تا اینکه خود و اثاثیه به سلامت وارد سيوند شدیم و تمام قافله مورد حمله و چپاول واقع شدند.



 24- نجات از مرگ

و نیز جناب آقای ایمانی نقل فرمودند که جناب حسین آقا مژده (عمه زاده آقای ایمانی ) - سلمه اللّه تعالی - با والده اش هر دو مریض سخت و مشرف به موت بودند، مرحوم حاجی بيدآبادى - اعلى اللّه مقامه - تشریف آوردند و فرمودند یکی از این دو مریض باید برود یعنی بمیرد و من از خداوند متعال شفای حسین آقا را خواسته ام و او خوب خواهد شد.
پس از فرمایش بيدآبادى در همان شب والده حسین آقا مرحومه شد و حسين آقا را خداوند شفا مرحمت فرمود و فعلا هم به سلامت و از خوبان هستند.



25- جریان آب چشمه 

چند نفر از سادات نجف آباد اصفهان به خدمت مرحوم بيدآبادى - اعلى اللّه مقامه آمده و گفتند چشمه آبی که از دامنه کوه جاری می شد و مورد بهره برداری اهالی بود، چندی است خشکیده و ما در زحمت هستیم ، دعایی کنید تا فرج شود.
آن بزرگوار آیه شریفه :(لَوْ اَنْزَلْنا هذَالقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ) (اواخر سوره حشر) را بر رقعه ای نوشته به آنها داده و فرمود اول شب آن را بر قله آن کوه گذارده و ببرگردید، آنها چنین کردند و چون به خانه خود رسیدند، صدای مهیبی از کوه بلند شد که همه اهالی شنیدند و چون صبح بیرون آمدند، چشمه آب را جاری دیدند و شکر خدای را به جا آوردند.
نکته ای قابل توجه
چند داستانی که از مرحوم بيدآبادى - اعلى اللّه مقامه - و نظایر آن که ذکر شد مبادا موجب تعجب یا خدای نکرده انکار خواننده عزیز گردد؛ زیرا
اولا: این گونه امور و بالاتر از آنها از مراتب دانایی و توانایی و مبارکی وجود اصحاب ائمه : مانند جناب سلمان و میثم و رشید هجری و جابر چعفی و همچنین از روات اخبار و علمای اخبار مانند سید بحرالعلوم و سید باقر قزوینی و ملامهدى نجفی آنقدر نقل گردیده و در کتب معتبره ثبت شده که هیچ قابل انکار نیست (برای زیادتی اطلاع از این موضوع به کتاب رجال ممقانى که مفصلا حالات اصحاب ائمه و روات اخبار را ذکر فرموده یا کتاب قصص العلماء که کرامات بعض علما را نقل کرده است مراجعه شود).
جریان آب چشمه
ثانیاً: صدور کرامات از بزرگان دین سبب می شود که شخص از دانستن آنها به عظمت و مقام شامخ امام (ع ) پی ببرد و بفهمد که مقامات آنها بزرگتر از این است که کسی بر آنها اطلاع یابد؛ زیرا جائی که اشخاص به واسطه تبعیت تام از ایشان از دانایی و توانایی و اجابت دعوات به چنین مقامی می رسند پس احاطه علمی و توانائی امام علیه السلام چگونه است چون مسلم است که هر صاحب مقامی از روحانیت ریزه خور خوان احسان امام علیه السلام است که قطب عالم وجود و قلب عالم امکان و مصدر جمیع امور است و از تصدیق به عجز از ادراک مقام امام علیه السلام یقین می شود به عجز از ادراک احاطه علمی و قدرت بی پایان حضرت رب الارباب و مجیب الدعوات جل جلاله که خالق امام علیه السلام و عطا کننده مقام ولایت به او است .
خلاصه ، دانستن این داستانها موجب زیادتی معرفت و بصیرت مقام امام علیه السلام و عظمت حضرت رب الانام است .
ثالثا: این داستانها و نظایر آنها موجب تصدیق و یقین به صدق فرمایش و وعده های خدا و رسول و ائمه : در باره اهل تقواست و اینکه نفوس مستعد هر گاه در انجام تکالیف شرعی نهایت مواظبت را بنمایند و در آوردن جمیع واجبات و ترک کردن جمیع محرمات جدی باشند، به مقاماتی می رسند که فوق ادراک عقول جزئی بشری است . و ملائکه ، خدمتگزار ایشان می شوند و هرچه از خدا بخواهند به آنها عنایت می فرماید و غیر اینها از آثاری که در کتب روایات رسیده خصوصا در ابواب کتاب الايمان والكفر از اصول كافى و نقل آنها منافی وضع این رساله است ، تنها حدیث معتبری که عامه و خاصه از رسول خدا9 روایت کرده اند برای مزید اطلاع خواننده عزیز نقل می گردد.
رسول خدا(ص ) فرمود که : خداوند عزوجل فرموده است هر کس دوستی از دوستان مرا اهانت کند هر آینه برای نبرد با من كمين کرده است و هیچ بنده با عملی به من نزدیک نشود که محبوب تر باشد نزد من از عمل بدانچه بر او واجب کرده ام و به راستی او با انجام نوافل (مستحبات ) به من تقرب جوید تا آنجا که او را دوست دارم و چون او را دوست داشتم گوش او شوم که با آن بشنود و چشم او شوم که با آن ببیند و زبان او شوم که با آن بگوید و دست او شوم که با آن کار کند و از خود دفاع نماید، اگر مرا بخواند اجابتش کنم و اگر از من خواهشی کند به او ببخشم{قالَ رَسُولُ اللّه (ص ) قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ مَنْ اَهانَ لى وَلِيّا فَقَدْ اَرْصَدَ لِمُحارِبَتى وَما تَقَرَّبَ اِلَىَّ عَبْدٌ بِشَىْءٍ اَحَبُّ اِلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْه وَاَنَّهُ لَيَتَقَّرَبُ اِلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ فَاِذا اَحْبَبتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ وَبَصَرَهُ الَّذى يَبْصُر بِهِ ولِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ وَيَدَهُ الَّذى يَبْطِشُ بِها اِنْ دَعانى اَجَبْتُهُ وَاِنْ سَئَلَنى اَعْطَيْتُهُ))،(اصول كافى ، باب من اذى المسلمين واحتقرهم ، ج 2، ص 263 حديث 7.}
در شرح این حدیث مبارک ، علما وجوهی بیان کرده اند که علامه مجلسی در مرآت العقول آنها را نقل فرموده و خلاصه مستفاد از حدیث آن است که ممکن است شخص به واسطه التزام به واجبات و مواظبت به مستحبات محبوب و مقرب درگاه حضرت آفریدگار شود و چون چنین شود چشمش ، چشم بینای خدا می شود پس آنچه را دیگران نمی بینند او از پشت هزاران پرده می بیند و آنچه را دیگران نمی شنوند او می شنود بلکه امور معنوی و صور ملكوتى و نغمه های غیبی که از حس دیگران پنهان است برای او آشکار است .
بالجمله خواننده عزیز بداند آنچه در این داستانها و نظایر آن را می خواند یا می شنود نسبت به آنچه خداوند وعده داده و ذخیره فرموده از مقامات عالی و درجات روحانیت برای بندگان نیکوکار و مقربين مانند قطره است نسبت به دریا چنانچه مضمون حدیث قدسی است{اَعْدَدْتُ لِعِبادِىَ الصّالِحينَ مالاعَيْنٌ رَاءَتْ وَلا اُذُنْ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلى قَلْبِ بَشَرٍ))، (حديث قدسى ).} 


26-شفای مفلوج

از عالم بزرگوار آقاى حاج سيد فرج اللّه بهبهانى - سلمه اللّه تعالى - كه در سفر حج توفيق ملاقات ايشان نصيب حقير شده بود، شنيدم كه در منزل ايشان در مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء (ع ) معجزه اى واقع شده پس خدمت ايشان خواهش شد كه معجزه واقعه را براى بنده بنويسند. آن بزرگوار تفصيل را به خط خود مرقوم داشته و ارسال فرمودند. در اينجا عين نوشته ايشان به نظر شما مى رسد.
شخصى به نام عبداللّه ، مسقطالراءس او جابرنان است از توابع رامهرمز ولى ساكن بهبهان است و اين مرد در تاريخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 از يك پا مفلوج گرديد و قدرت بر حركت نداشت مگر به وسيله دو چوب كه يكى را زير بغل راست و ديگرى را زير بغل چپ مى گذاشت و با زحمت ، اندك راهى مى رفت ودر حق او از مؤ منين كمك مى شد براى معاش ، تا اينكه مراجعه كرده به دكتر غلامى و ايشان جواب ياءس داده بودند و بعداً آمد نزد حقير كه وسيله حركتشان را به اهواز فراهم آورم ، وسائل حركت بحمداللّه فراهم گرديد. خط سفارش به محضر آيت اللّه بهبهانى ارسال و آن جناب هم پذيرايى فرموده و او را نزد دكتر فرهاد طبيب زاده پزشك بيمارستان جندى شاهپور ارسال داشته، پس از عكسبردارى و مراجعه ، اظهار ياس ‍ كرده و گفته بود پاى شما قابل علاج نيست و در وسط زانوتان غده سرطانى مشاهده مى شود. پس با خرج خود او را به بيمارستان شركت نفت آبادان انتقال مى دهد. آنجا هم چهار قطعه عكس از پايش برداشته و اظهار داشتند علاج نشدنى است با اين حالت برمى گردد به بهبهان .
عبداللّه مرقوم گويد در خلال اين مدت ، خوابهاى نويد دهنده مى ديدم كه قدرى راحت مى شدم تا اينكه شبى در واقعه ديدم وارد منزل بيرونى شما شده ام و شما خودتان آنجا نيستيد ولى دو نفر سيد بزرگوار نورانى تشريف دارند، در زير درخت سيبى كه در باغچه بيرونى ديده مى شود تشريف دارند و در اين اثنا شما وارد شديد. بعد از سلام و تحيت آن دوبزرگوار خودشان را معرفى فرمودند، يكى از آن دو بزرگوار حضرت امام حسين عليه السلام و ديگرى فرزند آن بزرگوار حضرت على اكبر عليه السلام بودند. حضرت ابى عبدالله اّلحسين عليه السلام دو سيب به شما مرحمت فرمودند و فرمودند يكى براى خودت و ديگرى براى فرزندت باشد و پس ‍ از دو سال اين دو سيب نتيجه مى دهند و شش كلمه با حضرت حجة بن الحسن - عجل اللّه تعالى فرجه - صحبت مى كند.
عبداللّه گفت در اين حال از شما درخواست نمودم كه شفاى مرا از آن بزرگوار بخواهيد. يكى از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادى الثانيه ، سنه 84 پاى منبر كه براى عزادارى در منزل فلانى (كه منظور حقير بوده ) منعقد است مى روى و با پاى سالم برمى گردى . از شوق ، از خواب بيدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را براى حقير نقل كرد. همان روز دوشنبه ديدم عبداللّه با دو چوب زيربغل آمد و پاى منبر نشست ، خودش اظهار داشت كه پس از يك ساعت جلوس حس ‍ كردم كه پاى مفلوجم تير مى كشد، گويى خون در پايم جريان پيدا كرده است ، پايم را دراز كرده وجمع نمودم، ديدم سالم شده با اينكه روضه خوان هنوز ختم نكرده بود بپا برخاستم و نشستم بدون عصا! قضيه را به اطرافيان گفتم ، حقير ديدم عبداللّه آمد و با حقير مصافحه نمود، يك مرتبه ديدم صداى صلوات از اهل مجلس بلند شد و ديگر از آن فلج به كلي راحت شد، پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد 22 مهر 43 از ساعت 8 الى 11 صبح در منزل حقير مجلس جشنى به اسم اعجاز حضرت سيدالشهداء عليه السلام گرفته شد و جمعيت كم نظيرى حاضر و عكس بردارى گرديد.
والسلام عليكم ورحمة اللّه...حرره الاحقر السيد فرج اللّه الموسوى

27-رویای صادقه

عبد صالح پرهيزگار مرحوم حاج محمد هاشم سلاحى - رحمة اللّه عليه - چندى قرحه اى در داخل دهانش پيدا شد و چرك و خون از آن خارج مى گرديد و سخت ناراحت بود و براى معالجه آن به آقاى دكتر ياورى مراجعه مى كرد، تا آنكه دكتر به ايشان گفت اين قرحه را بايد به وسيله برق شفاى هفت مريض در يك لحظه معالجه كرد و فعلا دستگاه برق در شيراز نيست وبايد به تهران بروى و به بيمارستان شوروى مراجعه كنى. آن مرحوم به بنده مى گفت مى ترسم به تهران بروم و از روزه ماه مبارك رمضان و فيوضات آن محروم شوم و اگر نروم مى ترسم كه چرك و خون فرو برم و مبتلا به اكل حرام گردم و بالاخره تصميم گرفت به تهران نرود. يك روز صبح آقاى دكتر ياورى با كتاب طبى كه در دست داشت به منزل آمد و گفت شب گذشته در خواب شخصى به من گفت چرا محمدهاشم را معالجه نمى كنى ، گفتم بايد به تهران برود فرمود، لازم نيست درد او و دوايش در فلان صفحه از فلان كتابى كه دارى موجود است. از خواب بيدار شدم كتاب را برداشتم باز كردم همان صفحه كه فرموده بود آمد و بالجمله به وسيله استعمال همان دوايى كه حواله فرموده بودند خداوند به ايشان شفا داد و از اول ماه مبارك موفق به روزه شد - رحمت بى پايان خداوند به روانشباد.

28-شفاى هفت مريض در يك لحظه

و نيز مرحوم سلاحى مزبور - عليه الرحمه - در ماه محرم تقريبا بيست سال قبل كه مرض حصبه در شيراز شايع و كمتر خانه اى بود كه در آن مريض حصبه اى نباشد و تلفات هم زياد بود. يك روز فرمود در منزل آقاى حاج عبدالرحيم سرافراز، هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به بركت حضرت سيدالشهداء عليه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصيل آن را بيان كرد.
بعدا آقاى سرافراز را ملاقات كردم و قضيه واقعه را پرسش نمودم ، ايشان مطابق آنچه مرحوم سلاحى فرموده بود بيان كرد. سپس از ايشان خواستم كه آن واقعه را به خط خود نوشته تا در اينجا ثبت شود، اينك نوشته آقاى سرافراز:
تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مى شدند در خانه حقير هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در يك اطاق بودند. شب هشتم ماه محرم الحرام براى شركت در مجلس عزادارى ، مريض ها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطرى پريشان به مجلس تعزيه دارى خودمان كه مؤسس آن مرحوم حاج ملا على سيف -عليه الرحمه - بود رفتم ،موقع تعزيه دارى ، سينه زنى ، نوحه و مرثيه حضرت قاسم بن الحسن عليه السلام قرائت شد، پس از فراغت از تعزيه دارى و اداى نماز صبح ، با عجله به منزل مى رفتم و در قلب خود شفاى هفت مريض را بوسيله عزيز زهرا (ع ) از خدا مى خواستم.
 وقتى به منزل رسيدم ديدم بچه ها اطراف منقل آتشى نشسته و مختصر نانى كه از روز قبل و شب باقيمانده است ، روى آتش گرم مى كنند و با اشتهاى كامل مشغول خوردن آن نان ها هستند. از ديدن اين منظره عصبانى شدم ؛ زيرا خوردن نان آن هم نانى كه از روز و شب گذشته باقيمانده براى مبتلا به مرض حصبه مضر است. دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت ماها خوب شده ايم و از خواب برخاستيم و گرسنه ايم نان و چاى مى خوريم . گفتم خوردن نان براى مرض حصبه خوب نيست ، گفت پدر! بنشين تا من خواب خودم را تعريف كنم و ما همه خوب شده ايم . گفتم خوابت را بگو گفت :
در خواب ديدم اطاق ، روشنى زيادى دارد ومردى آمد در اطاق ما و فرش سياهى در اين قسمت از اطاق پهن كرد و پهلوى درب اطاق با ادب ايستاد، آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد شدند كه يك نفر آنها زن مجلله اى بود، اول به طاقچه هاى اطاق و به كتيبه ها كه به ديوار زده بود و اسم چهارده معصوم را روى آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه كردند، پس ازآن اطراف آن فرش سياه نشسته و قرآنهاى كوچكى از بغل بيرون آورده و قدرى خواندند، پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به روضه حضرت قاسم عليه السلام به عربى خواندن و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مى گفتند فهميدم روضه حضرت قاسم مى خوانند و همه شديدا گريه مى كردند و مخصوصا آن زن خيلى سوزناك گريه مى كرد، پس از آن در ظرفهاى كوچكى چيزى مثل قهوه همان مردى كه قبل ازهمه آمده بود آورد و جلو آنها گذارد. من تعجب كردم كه اشخاص با اين جلالت چرا پاهاشان برهنه است ، جلو رفتم و گفتم شما را به خدا كداميك از شما حضرت على عليه السلام هستيد ،يكى از آنها جواب داد و فرمود منم . خيلى با مهابت بود. گفتم شما را به خدا چرا پاهاى شما برهنه است ، پس با حالت گريه فرمود ما اين ايام عزاداريم و پاى ما برهنه است ،فقط پاى آن زن در همان لباس پوشيده بود. گفتم ما بچه ها همه مريضيم مادر ما هم مريض است ، خاله ما مريض است ، آن وقت حضرت على عليه السلام از جاى خود برخاست و دست مبارك بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند خوب شديد. مگر مادرم ، گفتم مادرم هم مريض است ، فرمودند مادرت بايد برود. از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس ‍ نمودم پس در اثر عجز و لابه من ، برخاستند دستى هم روى لحاف مادرم كشيدند. آن وقت خواستند از اطاق بيرون روند رو به من كرده فرمودند بر شماباد نماز كه تا شخص مژه چشمش به هم مى خورد بايد نماز بخواند.
تا درب كوچه ، عقب آنها رفتم ديدم مركب هاى سوارى كه براى آنان آورده اند روپوشهاى سياه دارد، آنها رفتند و من برگشتم در اين وقت از خواب بيدار شدم صداى اذان صبح را شنيدم دست به دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ، ديدم هيچكدام تب نداريم . همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم ، چون احساس گرسنگى زياد در خود مى كرديم لذا چاى درست كرده با نانى كه بود مشغول خوردن شديم تا شما بياييد و تهيه صبحانه كنيد و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتياجى به دكتر و دوا پيدا نكردند.

29- اجابت فورى

ثقه عدل ، جناب حاج على آقا سلمان منش (بزاز) - سلمه اللّه تعالى - كه ورع ايشان مورد تصديق عموم است ، گفتند وقتى قرحه اى در بغل ران چپ من پيدا شد كه مرا سخت ناراحت كرده بود و براى من رفتن به بيمارستان براى جراحى بسيار دشوار بود، شبى وقت سحر براى تهجد برخاستم. بوى گند زيادى حس كردم و چون تحقيق كردم معلوم شد از همان محل زخم است ، خيلى پريشان شدم ، به خداى خود ناليدم. عرض كردم عمرى در زير سايه اسلام و بندگى تو و دوستى محمد و آل او به سر بردم ، راضى مشو كه به اين بليه گرفتار و ناچار شوم به كسانى مراجعه كنم كه از دين اسلام خارجند، خلاصه رقت زيادى دست داد به طورى كه از خود بى خود شدم . هنگامى كه به خود آمدم فهميدم صبح شده ، سخت ناراحت شدم كه از تهجد محروم شده ام ، شتابان از پله هاى غرفه پايين آمدم به قصد تطهير، يكوقت متوجه شدم كه من با پاى درد چگونه به سرعت پايين آمدم و ديدم پايم دردى ندارد. دست بر محل زخم گذاشتم دردى حس نكردم. در روشنايى آمدم و به محل زخم نگاه كردم ، اثرى از زخم نديدم به طورى كه جاى آن هم معلوم نبود و با پاى راست ابدا فرقى نداشت.
 آقاى حاج على آقا فرمودند نظير اين قضيه موارد بسيارى برايم پيش آمده كه خودم يا بستگانم به مرض سختى يا گرفتارى شديدى مبتلا شديم و به وسيله دعا و توسل به معصومين خداوند فرج فرمود. آنچه گفته شد نمونه اى از آنهاست.
حالت ديگر بود كان نادر است                                              تو مشو منكر كه حق بس قادر است.
 
30-      افاضه قرآن مجید

و نيز جناب حاج على آقا فرمود من در طفوليت به مكتب نرفتم و بى سواد بودم و در اول جوانى سخت آرزو داشتم بتوانم قرآن مجيد را بخوانم تا اينكه شبى با دل شكسته به حضرت ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - براى رسيدن به اين آرزو متوسل شدم.
در خواب ديدم در كربلا هستم ، شخصى به من رسيد و گفت : در اين خانه بيا كه تعزيه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در آن برپاست و استماع روضه كن، قبول كرده وارد شدم. ديدم دونفر سيد بزرگوار نشسته اند و جلو آنها ظرف آتشى است و سفره نانى پهلوى آنها است، پس قدرى از آن نان را گرم نموده به من مرحمت فرمودند و من آن را خوردم، پس روضه خوان ذكر مصائب اهل بيت كرد و پس از تمام شدن ، از خواب بيدار شدم. حس كردم به آرزوى خود رسيده ام، پس قرآن مجيد را باز كردم، ديدم كاملا مى توانم بخوانم و بعد در مجلس قرائت قرآن مجيد حاضر شدم، اگر كسى غلط مى خواند يا اشتباه مى كرد، به او مى گفتم حتى استاد قرائت هم اگر اشتباهى مى كرد مى گفتم .
استاد گفت : فلانى ! تو تا ديروز سواد نداشتى و قرآن را نمى توانستى بخوانى، چه شده كه چنين شده اى؟ گفتم : به بركت حضرت حجت عليه السلام به مقصد رسيدم .
فعلا حاجى مزبور استاد قرائت اند و در شبهاى ماه مبارك رمضان مجلس قرائت ايشان ترك نمى شود.
از جمله عجايب حاجى مزبور آن است كه غالبا در خواب امور آتيه را مى بيند و مى فهمد كه فردا چه مى شود، با كه برخورد مى كند و با كه طرف معامله مى شود و آن معامله سودش چه مقدار است .
وقتى به حقير گفت خداوند بزودى به فرزندت (آقاى سيد محمد هاشم) پسرى عطا مى كند، اسمش را به نام مرحوم پدرت ((سيد محمد تقى)) بگذار، طولى نكشيد خداوند پسرى به ايشان عنايت فرمود و اسمش را ((محمد تقى)) گذارديم .
پس از ولادت ، سخت مريض شد به طورى كه اميد حيات به آن بچه نبود. باز حاجى مزبور فرمود ((اين بچه خوب خواهد شد و باقى خواهد ماند)) ، طولى نكشيد كه خداوند او را شفا داد و الان بحمداللّه در سن پنج سالگى و سالم است .
و بالجمله ايشان در اثر تقوا و مداومت بر مستحبات، خصوصا نوافل يوميه، داراى صفاى نفس و مورد عنايت و لطف حضرت حجت - عجل اللَّه تعالى فرجه - مى باشد.
ضمنا بايد دانست كه رازآگاه شدن بعض نفوس از امور آتيه و اخبار به آن، آن است كه خداوند قادر متعال تمام حوادث كونيه، كلى و جزئى را تا آخر عمر دنيا، پيش از پيدايش آنها در كتابى از كتابهاى روحانى و لوحى از الواح معنوى ثبت فرموده است. چنانچه در سوره حديد مى فرمايد: «هيچ مصيبتى در آفاق و انفس واقع نمى شود مگر اينكه پيش از پيدايش آن در كتاب الهى ثبت است و اين كار (يعنى ثبت امور تماما در لوحى نزد قدرت بى پايان او) بر خداوند سهل است براى اينكه ناراحت نشويد بر فوت شدن چيزى از شما (يعنى بدانيد خداوند صلاح شما را دانسته و فوت آن چيز را قبلا تعيين و ثبت فرموده ) و خوشحال نشويد و به خود نباليد به چيزى كه به شما رسيده (يعنى بدانيد آن را خداوند براى شما مقدر و مقرر فرموده)»«ما اَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى اْلاَرْضِ وَلا فى اَنْفُسِكُمْ اِلاّ فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَبْرَاءَها اِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ لِكَيْلا تَاءْسَواْ عَلى مافاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتيكُمْ» {سوره حديد، آيه 23.}
بنابراين ممكن است بعض نفوس صاف، در حال خواب كه از قيود مادى تا اندازه اى آزاد شده اند، با ارواح شريف و الواح عالى و بعض كتب الهى متصل شده و به بعض ‍ امورى كه در آنها مشهود است اطلاع يابند و هنگام بيدارى و مراجعت تام روح به بدن، قوه خياليش تصرفى در آن نكند و آنچه ديده به صرافت در حافظه اش باقى ماند و از آن خبر دهد

31-      داستانی عجیب تر

تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتاد ساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى (ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به او افاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود.
عصر پنجشنبه ،(كربلائى محمد كاظم) به زيارت امامزاده اى كه در آن محل مدفون است، مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مى فرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان.
مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم. مى فرمايند بلى مى توانى. پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجا مى افتد. تا فردا عصر كه اهالى ده براى زيارت امامزاده مى آيند، او را افتاده مى بينند، پس او را بلند كرده به خود مى آورند. به كتيبه مى نگرد، مى بيند سوره جمعه است، تمام آن را مى خواند و بعد خودش را حافظ تمام قرآن مى بيند و هر سوره از قرآن مجيد را كه از او مى خواستند، از حفظ به طور صحيح مى خوانده و از جناب آقاى ميرزا حسن نواده مرحوم ميرزاى حجة الاسلام شيرازى شنيدم، فرمود مكرر او را امتحان كردم هر آيه اى را كه از او مى پرسيدم، فورا مى گفت از فلان سوره است و عجيبتر آنكه هر سوره اى را مى توانست به قهقرا بخواند؛ يعنى از آخر سوره تا اول آن را مى خواند.
و نيز فرمود: كتاب تفسير صافى در دست داشتم برايش باز كرده، گفتم اين قرآن است و از روى خط آن بخوان ، كتاب را گرفت، چون در آن نظر كرد گفت آقا! تمام اين صفحه قرآن نيست و روى آيه شريفه دست مى گذاشت و مى گفت تنها اين سطر قرآن است يا اين نيم سطر قرآن است و هكذا و مابقى قرآن نيست .
گفتم از كجا مى گويى، تو كه سواد عربى و فارسى ندارى؟ گفت : آقا! كلام خدا نور است، اين قسمت نورانى است و قسمت ديگرش تاريك است (نسبت به نورانيت قرآن ) و چند نفر ديگر از علماى اعلام را ملاقات كردم، كه مى فرمودند همه ما او را امتحان كرديم و يقين كرديم امر او خارق عادت است و از مبداء فياض جل وعلا به او چنين افاضه شده.
در سالنامه نور دانش ، سال 1335 صفحه 223 عكس كربلائى محمد كاظم مزبور را چاپ كرده و مقاله اى تحت عنوان (نمونه اى از اشراقات ربانى ) نوشته و در آن شهادت عده اى از بزرگان علما را بر خارق العاده بودن امر او، نقل نموده است تا اينكه مى نويسد:( از مجموع دستخطهاى فوق ، موهبتى بودن حفظ قرآن كربلائى ساروقى به دو دليل ثابت مى شود.
1-      بى سوادى او كه عموم اهالى ده او شهادت مى دهند و احدى خلاف آن را اظهار ننموده است . نگارنده شخصا از ساروقيهاى ساكن تهران تحقيق نمودم و با اينكه موضوع بى سوادى او در جرايد كثيرالانتشار چاپ و منتشر شده ، معذلك هيچكس ‍ تكذيب نكرده است
2-      بعضى از خصوصيات حفظ قرآن او كه از عهده تحصيل و درس خواندن خارج است ، به شرح زير:
1        - هرگاه يك كلمه عربى يا غير عربى بر او خوانده شود، فورا مى گويد كه در قرآن هست يا نيست .
2        -اگر يك كلمه قرآنى از او پرسيده شود، فورا مى گويد در چه سوره و كدام جزو است .
3        -هرگاه كلمه اى در چند جاى قرآن مجيد آمده باشد تمام آن موارد را بدون وقفه مى شمارد و دنباله هركدام را مى خواند.
4        -هرگاه در يك آيه يك كلمه يا يك حركت غلط خوانده شود يا زياد و كم كنند بدون انديشه متوجه مى شود و خبر مى دهد.
5        -هرگاه چند كلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده شود محل هر كلمه را بدون اشتباه بيان مى كند.
6        -هر آيه يا كلمه قرآنى را از هر قرآنى كه به او بدهند آنا نشان مى دهد.
7        -هرگاه در يك صفحه عربى يا غير عربى يك آيه مطابق ساير كلمات نوشته شود، آيه را تميز مى دهد كه تشخيص آن براى اهل فضل نيز دشوار است .
اين خصوصيات را خوش حافظه ترين مردم نسبت به يك جزوه بيست صفحه فارسى نمى توان دارا شود تا چه رسد به 6666 آيه قرآنى.
و پس از نقل شهادت چند نفر از علما، مى نويسد: موهبت قرآن (كربلائى كاظم ) براى مردمى كه فكر محدود خود را در چهارديوارى ماديات محدود و منكر ماوراى طبيعت هستند، اعجاب آور بوده و سبب هدايت عده اى از گمراهان گرديده است، ولى اين امر با همه اهميتش در نظر اهل توحيد يك شعاع كوچك از اشعه بيكران افاضات خداوندى و از كوچكترين مظاهر قدرت حق است، نه تنها امور خارق العاده به وسيله انبيا و سفراى حق به كرات به ظهور رسيده و در تواريخ ثبت و ضبط است، در عصر حاضر نيز كسانى كه به علت ارتباط و پيوند با مبداء تعالى صاحب كراماتى هستند وجود دارند كه اهميت آن به مراتب از حافظ قرآن ما بيشتر مى باشد.
نكته اى كه در پاپان اين مقاله لازمست تذكر دهم، اينكه در نتيجه انتشار شرح حال حافظ قرآن و معرفى او به مردم تهران از عده اى از متدينين بازار شنيدم كه در چند سال قبل ؛ يعنى در زمان (مرحوم حاج آقا يحيى) يك مرد كورى به نام حاجى عبود به مسجد (سيد عزيزالله) رفت وآمد داشت، كه در عين كورى حافظ قرآن با خصوصيات كربلائى ساروقى بود، او نيز محل آيه را در عين كورى نشان مى داده و براى مردم با قرآن استخاره مى كرده ...
مى گويند روزى كتاب لغت فرانسه به قطر قرآن مجيد به او دادند استخاره كند، فورا آن را پرت كرد و عصبانى شد و گفت اين قرآن نيست .
در مجلسى كه حافظ قرآن حضور داشت، جناب آقاى ابن الدين استاد محترم دانشگاه، خصوصيات حاجى عبود را تاييد و اظهار كردند كه نامبرده را در منزل آقاى مصباح در قم در حضور مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى ملاقات و آزمايش كرده اند.
اين ها از آثار قدرت حق است، كه گاهى براى ارشاد مردم و اتمام حجت ظاهرى است :(ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَاللَّهُ ذُواْلفَضْلِ الْعَظيمِ) { سوره جمعه ، آيه 4.}